• پنج شنبه 28 تیر 1403
  • الْخَمِيس 11 محرم 1446
  • 2024 Jul 18
دو شنبه 22 فروردین 1401
کد مطلب : 157837
+
-

کاش بهتر از این بشویم

سیدمحمد حسین هاشمی

ولی بیایید و از من کمترین بپذیرید که ما کلاً مردم جالبی هستیم. اینکه دارم می‌گویم امیدوارم به کسی بر نخورد و کسی را آزار ندهد و داستانی نشود و خلاصه گلاویز نشویم با هم. دارم می‌گویم شاید کمی به این فکر کنیم که می‌شود بهتر از اینها هم بود. می‌شود بیشتر از اینها به حال خودمان توجه کنیم. می‌شود از خودمان شروع کنیم اصلاً. می‌شود یک‌سری کارهایی که خارج از دایره معرفت و اخلاق شهروندی است را انجام ندهیم. می‌شود بهتر باشیم. اینها اصلاً از آن جمله‌هایی نیست که روانشناس‌ها و مشاوران می‌گویند یا آنهایی که بالای سن می‌روند و کلی از شما پول می‌گیرند تا چیزهایی را بگویند که سر و ته ندارد. اینها یک‌سری واقعیت ممکن است که ما خیلی عجیب آنها را فراموش کرده‌ایم؛ خیلی عجیب. نمونه‌اش را می‌خواهید؟ رفتارمان در رانندگی؛ ماسک‌نزدنمان توی اتوبوس و مترو. اصلاً این کلیشه‌ها را بی‌خیال. همین چند روز قبل، در حال قدم‌زدن توی خیابان ولیعصر بودم که یک آقای جوان، یک لیوان کاغذی را پرت کرد توی جوی آب. با خودم کلی کلنجار رفتم که تذکر بدهم یا ندهم - حتماً شما هم قبول دارید که توی این اوضاع و احوال، ماجراهای اینطوری بیشتر از اینکه ختم به خیر بشود، ختم به شر می‌شود–نمی‌‌دانم چرا با وجود اینکه می‌دانستم ممکن است ماجرا، به قول بعضی دوستان «داستان‌دار» بشود، رفتم سراغش و خیلی آرام گفتم: «رفیق! دقیقاً از کنار سطل زباله رد شدی‌ها، کاشکی توی جوب نمی‌نداختی» به شرافتم و به ادب‌تان قسم که همین را گفتم و نه بیشتر و نه کمتر. پاسخی که شنیدم اما این بود: «شما فضولی؟!» سرم را پایین انداختم، معذرت خواستم و رفتم سوار اتوبوس بی‌آر‌تی شدم که درست روی صندلی جلویی‌ام مردی نشسته بود بدون ماسک. نمی‌دانم چرا منی که همین چند لحظه پیش آنطور سرخورده شده بودم، از کیفم یک ماسک درآوردم و دادم به این یکی بزرگوار و گفتم «دوست عزیز به‌نظر می‌رسه که ماسکتون رو فراموش کردید. خدمت شما» با یک اخمی که انگار ماهیت وجودی‌اش را زیر سؤال برده‌ام، برگشت و گفت: «فراموش نکردم. نمی‌زنم. شما می‌دونی این ماسک چقدر بده؟ می‌دونی دی‌اکسیدکربن رو وارد بدنت می‌کنه. اینا همش بازیه بابا. من نه ماسک می‌زنم نه واکسن نه هیچ مزخرف دیگه‌ای» و من دوباره مات و مبهوت داشتم با او و به آدم‌های دیگری که توی اتوبوس بودند و لام تا کام حرف نزدند نگاه می‌کردم و لال شده بودم از اینکه آنقدر بی‌تفاوت شده‌ایم؛ آنقدر پرخاشگر و آنقدر شاکی از همه‌‌چیز و همه کس و به‌دلیل همین شکایت داریم همه‌‌چیز را سر همدیگر می‌شکنیم. اینها را نوشتم تا شاید اینجا دلیلی باشد برای یادآوری اینکه ما مردم، اگر نه همه، ولی خب غالبمان، تغییر کردیم. خیلی هم تغییر کردیم و ‌ای کاش یکی پیدا شود که راهی بیاورد برای اینکه حالمان با خودمان، با اطرافیانمان، با مردم و با زندگی بهتر باشد. همین.
 

این خبر را به اشتراک بگذارید
در همینه زمینه :