خوآن رولفو
آن آبادی را از روی خاطرههای مادرم مجسم کرده بودم؛ از روی دلتنگیاش لابهلای آن آههای پُرحسرت. تا زنده بود برای کومالا آه میکشید؛ در حسرت بازگشت به آنجا. اما هرگز نتوانست به آنجا برگردد. حالا من بهجایش میآیم. چشمهایی را با خود میآورم که او با آنها به کومالا نگریسته بود. چشمهایش را به من امانت داد تا بهجای او تماشا کنم.
پدرو پارامو
در همینه زمینه :