دیدن یک دختر صددرصد ورزشکار در متروی6صبح
ندا کروکپور| با عجله خود را به قطار ساعت 6صبح رساندم. تمام طول مسیر را دویده بودم تا خود را به قطار این ساعت برسانم. خیلی نگران بودم؛ چند وقتی بود که با تأخیر به محل کارم میرسیدم و به پیشنهاد یکی از همکارانم تصمیم گرفتم صبح با مترو ترافیک را بپیچانم. وقتی داخل قطار شدم، دختر جوانی را با لباس ورزشی مرتبی دیدم که سرحال و پرانرژی و صاف روی صندلی نشسته بود. نفسنفسهای مرا که دید، جایش را به من داد و همین بهانهای برای گفتوگوی ما در طول مسیر شد. برایم عجیب بود، ساعت6صبح دختری پرانرژی با لباس ورزشی داخل مترو! بنابراین پیشدستی کردم و پرسیدم: «این ساعت صبح آماده شدهاید برای ورزش؟ مگر ورزشکار هستید؟» لبخند شادابی زد و گفت: «بله، من با عشق به ورزش زندگی میکنم. درواقع انگیزه من برای زندگی، ورزش است. جدا از اینکه ورزش به من روحیه و شخصیت قوی میدهد، درآمد مالی مناسبی هم دارم؛ چند سالی است که ورزش را شروع کردهام. هماکنون دانشجوی دکترای تربیتبدنی هستم و تمام هزینههای زندگی و تحصیلم از راه مربیگری در باشگاهها و داوری فوتسال بانوان تامین میشود.» ناگهان به زمین خیره شد و گفت: «زندگی سخت و باور نکردنی داشتم....» انگار دلش میخواست با کسی که اصلا نمیشناخت درددل کند. من هم مشتاقانه به صحبتهای او گوش میکردم: «کودکی سختی را در روستایی اطراف شهر زنجان گذراندم. با مادربزرگم زندگی میکردم، مجبور بودم در دامداری و کشاورزی به او کمک کنم، واقعا روزهای سخت و طاقتفرسایی بود برای یک دختربچه. هیچوقت فکر نمیکردم به آرامش و موفقیتی که هماکنون دارم دست پیدا کنم تا اینکه در دانشگاه تهران و در رشته تربیتبدنی قبول شدم و ورود به این رشته مسیر زندگیام را تغییر داد.»
دختر ورزشکار هممسیرم توضیح داد: «اکنون سختیهای زندگی همچنان برایم ادامه دارد، اما با این تفاوت که این سختیها مرا به هدفم نزدیکتر میکند و زندگیام هدفمند شده است. من از تلاش کردن دست برنمیدارم و روزبهروز انگیزهام بیشتر میشود؛ چراکه احساس میکنم دارم به اهدافم نزدیکتر میشوم؛ درست مثل الان که به ایستگاه انقلاب رسیدیم و من باید پیاده شوم. دانشگاه ما، همین کنار متروست.»
با خداحافظی گرمی از هم جدا شدیم. او رفت اما من دختری را دیدم که با قدمهای استوار به سمت هدفهایش حرکت میکرد. ملاقات با او تلنگری بود برای اینکه انگیزه قوی در من شکل بگیرد؛ انگار ما مسافران این قطارها هم درست مثل خود واگنها با زنجیرهای از رفاقت بهیکدیگر متصل شدهایم؛ بهطوری که شادابی و امید یک دختر ورزشکار در ساعت 6صبح ایستگاه متروی انقلاب میتواند روز مرا بسازد و قویترم کند.