• چهار شنبه 5 اردیبهشت 1403
  • الأرْبِعَاء 15 شوال 1445
  • 2024 Apr 24
پنج شنبه 3 تیر 1400
کد مطلب : 133974
+
-

چرخ اول

سفر با ماشین خیال!

سفر با ماشین خیال!

کیش و یک بستنی: من و دوستانم و همه‌ی بچه‌های کلاس هفتم که در یک گروه واتس‌اپی هستیم، تصمیم گرفتیم هرروز یک نفر مسئول و راهنمای سفر بشود و ما را به سفری خیالی ببرد. راستش یک‌بار در فروردین سفر خوبی به جنوب کشور داشتیم. الآن خب تابستان است و سفر به جنوب گرم است و تازه کرونا هم هست و نمی‌شود سفر کرد. من یک پیام صوتی برایشان گذاشتم که: «چشم‌هایتان را ببندید و با من هم‌سفر شوید. بفرمایید سوار ماشین شوید. بفرمایید. لطفاً کمربند خود را هم ببندید. باید از تهران تا بندرلنگه برویم. وسط راه در شیراز توقف داریم. کمی گشت‌و‌گذار هم می‌کنیم. بعد می‌رویم عسلویه... و بعد بندر آفتاب.
بله الآن گرم است. مثلاً... اول فروردین است و اتفاقاً کمی در جاده‌های زیبای این منطقه باران می‌بارد. سوار شناور می‌شویم. با ماشین روی آب خیلی کیف دارد. بعد باد خنک است و عروس‌های دریایی که  می‌بینیمشان... هوا خیلی خوب است. اصلاً هم سوم تیر نیست. نگران نباشید. مثلاً کرونا هم نیست. هیچ‌کدام ماسک نداریم. فقط به خلیج‌فارس زیبا می‌نگریم... به جزیره می‌رسیم. آن‌جا هم خیلی گرم نیست...  بعد من همه‌ی شما را به بستنی میوه‌ای خوش‌مزه مهمان می‌کنم... بفرمایید بخورید و لذت ببرید.  مثلاً بستنی من شاه‌توتی و طالبی است. و بستنی «مهلا» پرتقالی و شکلاتی. هرکدام از شما سلیقه‌ی خاص خودش را در بستنی دارد، تعارف نکنید، بفرمایید... ما بستنی می‌خوریم، نسیم می‌وزد و آسمان آبی است. چون تیر نیست، اول فروردین است... کنار ساحل قدم می‌زنیم. بعد روی شن‌های روشن نقاشی می‌کنیم... یا یک دست والیبال می‌زنیم.
کجا؟ این سفر ادامه دارد...
دریاچه‌ی اِوان: دوست دیگرم ما را به  دریاچه‌ی اوان می‌برد... با او به سمت قزوین حرکت کردیم و جاده‌ای کوهستانی را طی کردیم که خیلی پیچ در پیچ بود بعد از گذشتن کیلومترها در جاده‌ی خاکی نزدیک قلعه‌ی الموت، دریاچه‌ی اوان رؤیت شد. قشنگ بود و دور تا دورش پر از نیزار...
بعضی می‌گویند که حالا که تا این‌جا آمده‌ایم برویم قلعه‌ی الموت را هم ببینیم، اما متأسفانه وقت کم است، باید برگردیم. سفر بعدی... آماده‌ای؟!
 کلاچای  و مزرعه‌ی چای: نوبت یکی دیگر از بچه‌های گروه است که ما را خیالی به یک سفر ببرد. او  ما را به خانه‌ی مادربزرگش می‌برد که در  شمال کشور است؛ اطراف شهر کلاچای. ما در جاده‌های سبز شمالیم. از کنار جنگل‌ها گذشتیم و وسط یک مزرعه‌ی چای با بوته‌های سبز... به خانه‌ی مادربزرگش رسیدیم. آن‌جا مادربزرگ برای ما میرزاقاسمی خوش‌مزه‌ای می‌پزد و عصرانه می‌خوریم. دنبال جیرجیرک‌ها می‌گردیم که در مزرعه‌ی چای زیبا آواز می‌خواند... از ما نپرس تابستان چه کاره‌ایم؟ سفر می‌رویم با دوستان، بدون ماسک، بدون دلواپسی کرونا، سوار بر ماشین خیال.

این خبر را به اشتراک بگذارید