• چهار شنبه 26 دی 1403
  • الأرْبِعَاء 15 رجب 1446
  • 2025 Jan 15
شنبه 29 خرداد 1400
کد مطلب : 133460
لینک کوتاه : newspaper.hamshahrionline.ir/BBYzn
+
-

... و اینک زمان متوقف می‌شود



حمیدرضا نظری ـ کارشناس شرکت بهره‌برداری راه‌آهن شهری تهران و حومه

«مسافر محترم! پس از سوارشدن، از درهای قطار فاصله بگیرید... لطفا از دویدن روی پله‌های برقی ایستگاه...»
مسافران از روی صندلی‌ها بلند شدند تا با رسیدن قطار و بازشدن در واگن‌ها، شتابزده جایی برای خود دست‌وپا کنند، چند نفر از مسافران، بی‌توجه به دیگران با عجله شروع به دویدن به سمت لبه تونل و خط زرد ممنوعه کردند که در هجوم جمعیت و در یک لحظه بحرانی، به ناگهان کودکی پایش لغزید و از بلندی سکو روی ریل آهنین سقوط کرد. صدای وحشت‌زده پدر، بر تن مسافران ایستگاه لرزه انداخت... هیچ‌کس تحمل دیدن چنین صحنه‌ای را نداشت و وحشت و اضطراب، همه فضای ایستگاه را دربر گرفت. سرعت و فاصله قطار به اندازه‌ای بود که 44ثانیه بعد، یک هیولای دهشتناک، با کودکی گریان برخورد می‌کرد. مأمور سکو، ناباورانه، به برخورد قطار و سپس له‌شدن جسم نحیف کودکی مظلوم و ناتوان می‌اندیشید اما دیگر فرصتی برای اندیشیدن هم نبود... . مأمور سکو با عجله دکمه توقف اضطراری روی دیوار را فشار داد تا برق ریل سوم قطع و به مرور زمان از سرعت قطار کاسته شود.
متصدی اتاق کنترل، نگاه نگران خود را از دوربین ایستگاه گرفت و بلافاصله و با شتاب، گوشی را برداشت تا به مرکز فرمان خبر دهد... راننده قطار با صدای هراسان مسئول مرکز فرمان، به‌شدت تکان خورد: «خطر! خطر! خطر!» راننده بر خود لرزید و گوشی را رها کرد تا... اما مگر توقف قطار با آن سرعت ممکن بود؟... سکوت بیش از این جایز نبود و کسی باید کاری می‌کرد. مأمور سکو، با شتاب تمام از خط زرد و حریم ایمن مسافران گذشت و از روی سکو به درون تونل پرید و کودک را از جا بلند کرد و بلافاصله مسافری بین زمین و آسمان، جسم کوچک کودک را به سمت خود کشید و او را در آغوش گرفت... .
حال، مأمور باید جان خود را نجات می‌داد ولی نمی‌توانست؛ ترس از قطار، مغزش را از کار انداخته و قدرت تصمیم‌گیری را از او سلب کرده بود. نگاه ملتمسانه مسافران حاضر روی سکو، به راننده می‌گفت که قطار را متوقف کند... . مأمور در آن لحظات اضطراب، هیچ‌کس را نمی‌دید و به هیچ‌چیز فکر نمی‌کرد و تنها صورت بهت‌زده راننده و قطاری را می‌دید که هرلحظه نزدیک و نزدیک‌تر می‌شدند؛ به‌ناگهان، پاهایش سست شد و فقط در آخرین لحظات توانست چشم‌هایش را ببندد و...
      
دقایقی بعد و پس از گذشت 44ثانیه وحشت و اضطراب، در میان نوای آرامش‌بخش و خوش اذان ظهر از بلندگوی ایستگاه، نگاه‌های مسافران خندان مترو، تنها نظاره‌گر مأموری بودند که در یک قدمی قطار، روی ریل آهنین به زانو درآمده و با چشم‌های گریان، دست‌هایش را رو به آسمان خدا بلند کرده بود.
      
متن فوق، تنها هشدار یک حادثه است؛ حادثه‌ای که می‌تواند به وقوع بپیوندد؛ اتفاق ناگواری که دور از انتظار نیست؛ اگر در عصر پیشرفت تکنولوژی و نیز دلتنگی‌های همیشگی آدمی، بی‌توجه به رعایت حقوق شهروندی، گاهی اوقات بیهوده و شتابزده از کنار یکدیگر بگذریم و...
 

این خبر را به اشتراک بگذارید