برگهایم کو؟
پدر از سلوک فراموشی به خلوص اعتراف میرسد
مسعود میر ـ روزنامهنگار
شاید خندهدار باشد اما بعد از تماشای شاهکار فلوریان زلر یکراست شوت شده بودم به خانه نقلی آقاجان. جزوههای دانشکده دستم بود و سلام بیجوابم انگار روی هوا معطل بود که رگبار تند نگرانیهایش را به سمتم شلیک میکرد که پدرسوخته از ظهر که مدرسه تعطیل شده تا اینوقت عصر کجا بودی؟ تا دوباره برایش تعریف میکردم که پدربزرگ من مدرسه نمیروم و ترم آخر دانشگاه را میگذرانم و برای درسخواندن و امتحانات آخر سال مهمان خلوتی خانهشان شدهام. بساط شام پهن میشد و پیرمرد میپذیرفت که من بیستوچند سالهام و نه سیزده چهاردهساله.
خب حالا برویم سروقت «پدر» و معجزه فیلمی که بیتردید بیش از آنچه در اسکار از رمق و ریخت و ابهت افتاده امسال بهدست آورد، حقش بود. فراموشی را هجی کنید تا هم از خاطرتان برود که سرزمین آوارگان و این موج مسخره مجسمهدادن به نژاد و رنگ و رأی مفت نمیارزد و هم برایتان تداعی شود که هزار دالان فیلمی که از روی یک نمایشنامه معرکه اقتباس شده بود پدر گمشده در روزگار را چقدر واقعی به تصویر کشیده است. فیلم پدر هرچند دو مجسمه برای فیلمنامه اقتباسی و البته درخشش خیرهکننده هاپکینز بزرگ دشت کرد اما مجسمههای بسیاری را هم به فراموشی مضحک داوران چندصد نفری مهمترین ماراتن سینمایی دنیا باخت. پدر داستانش را درست فراموش و بازیگرانش را معرکه گم میکند اما در همان لوکیشن محدود و تئاتریاش گیج نمیشود و این یعنی معجزه.
پدر از سلوک فراموشی به خلوص اعتراف میرسد و وقتی چونان درختی خشک و تنها میگوید برگهایم در تندباد ریخته، دلت میخواهد به فراموشی که گاهی سلاحی برای زندهماندن است تشر بزنی: بمیر...