• جمعه 7 اردیبهشت 1403
  • الْجُمْعَة 17 شوال 1445
  • 2024 Apr 26
پنج شنبه 27 آذر 1399
کد مطلب : 119034
+
-

هسته‌های خرمالو

هنگامه اصلانی

روز آخر پاییز بود و همراه یک قشون از بروبچه‌های فامیل در انتظار شب یلدا بودیم. از آنجایی که پدربزرگ سال‌ها بود در خانه ما سکونت داشت، دیگر برای همه جا افتاده بود که شب یلدا باید به خانه  ما بیایند. البته جای شما خالی، حسابی به ما خوش می‌گذشت و بد به حال مادر می‌شد که هر لحظه به گوشه‌ای می‌دوید و از همه پتانسیل مهمان‌نوازی‌اش استفاده می‌کرد. هنوز چند ساعتی به شب مانده بود. همه اهل خانه در تکاپو بودند. پدربزرگ، عینک ته‌استکانی‌اش را به چشم زد و از خانه رفت. مهتاب که شد، مهمان‌ها یکی پس از دیگری سررسیدند. بساط شام که جمع شد صدای تخمه شکستن‌ها میان همهمه بچه‌ها و گل‌انداختن صحبت بزرگ‌ترها گم شد. مادر با افتخار تمام هندوانه تزیین شده‌اش را وسط حلقه مهمان‌ها گذاشت. همه انگار که کیک تولد دیده باشند، شروع به کف زدن کردند. مادر بی‌معطلی از روی بشقاب‌های تخمه و ظرف‌های میوه و انارخوری‌ها گذشت و خودش را به آشپزخانه رساند. چیزی نگذشت که صدایم کرد، رنگش مثل گچ سفید شده بود. یک نایلون پر از گوجه فرنگی به ‌دست داشت. هر دومان صدای آقاجون را شنیدیم که بلند گفت: «خرمالوها رو بیارید تا ببینیم مال کی هسته‌دار می‌افتد و آرزویش برآورده می‌شد». از دور نگاهی به عینک ته استکانی آقاجون انداختم. نگاهی گذرا به ساعت کردم. شنیده بودم که شب یلدا میوه‌فروشی‌ها تا دیروقت بازند. مثل برق، شال و کلاه کردم و راه افتادم. از جلو مغازه اکبرآقا که رد می‌شدم، از پشت شیشه نگاهی به داخل انداختم. خرمالوها درست کنار گوجه‌فرنگی‌ها چیده شده بودند!



 

این خبر را به اشتراک بگذارید