کرونا و دنیای پنج قدمی من
فریبا خانی
یک، دو، سه، چهار، پنج... به دیوار میرسم. حالا بر میگردم یک، دو، سه، چهار، پنج به پنجره میخورم. نور هست و کمی باران باریده... ابرهای سفید و تپل و خوشگل آن بالا هستند. درخت روبهرو زرد است. برمیگردم. بدنم کوفته است. کمی بیحالم... یک، دو، سه، چهار، پنج... به دیوار میخورم.
مدرسه که میرفتیم، در حیاط مدرسه میتوانستیم هزار قدم بدویم... تازه ناظم مدرسه مدام تذکر میداد که دویدن در حیاط مدرسه ممنوع است. در حیاط مشترک آپارتمان ما میشود دور باغچه صد قدم دوید. همه را شمردهام... اما همسایهها تذکر میدادند که چهقدر شما سروصدا میکنید، بعد روی بُرد طبقهی اول مینوشتند: «دویدن در حیاط کاملاً ممنوع است!»
در خانه اگر میخواستم بدوم، دور مبلها یک دور کامل میشد. 22 قدم که همسایهی پایین ناراحت میشد و اعتراض میکرد و میگفت سرش درد میکند و یکبار هم حرف زشتی زد که مامان خیلی ناراحت شد. گفت: «بچههای شما همه سُم دارند و مدام دارند توی خانه یورتمه میروند!»
کرونا که آمد، هزار قدم مدرسه تعطیل شد. صد قدم حیاط تعطیل شد. مانده بود، دویدن و سربهسر گذاشتن من و برادرم که دور مبل میدویدیم و کمی ورزش میکردیم... اما از سه روز قبل که گلودرد گرفتم و دچار سردرد عجیبی شدم... تب داشتم و خیلی ناخوش... بعد ته گلویم خشک شد. بعد سرفهکردم و تب. مادرم مشکوک شد که نکند دچار کرونا شدهام. دکتر که مرا معاینه کرد گفت: «احتمالاً دچار کرونا شدهای. باید تست سیپیآر بدهی...»
دکتر گفت: «باید در یک اتاق قرنطینه باشی... و بیرون نیایی چون بقیه را مبتلا خواهی کرد.»
گفت: «ماسک بزن و از اتاق خارج نشو...»
حالا پایین تخت پنج قدم به راست و پنج قدم به چپ میروم... پنج قدم که میروم به دیوار میرسم. پنج قدم دیگر به پنجره... خوب است این اتاق پنجره دارد. میتوانم پشت بام خانهی روبهرویی را ببینیم، وقتی کلاغها با هم دعوا میکنند. اینکه 14 روز از این اتاق بیرون نیایم خیلی غمانگیز است. این اتاق فقط مال من نیست برای برادرم هم هست... الآن او بیرون است. میتواند تلویزیون ببیند. میتواند به آشپزخانه و یخچال سر بزند. میتواند در یخچال را باز کند و به فکر فرو برود که سیب بردارد یا نارنگی... اما من چه؟ حالا حتی نمیتوانم به یخچال
دست بزنم.
کرونا باعثشده دنیا کوچک شود. اول به اندازهی یک کشور... بعد به اندازهی یک شهر، بعد به اندازهی یک محله، بعد به اندازهی یک خانه و یک مدرسه... بعد به اندازهی یک آپارتمان. بعد از آپارتمان هم کوچکتر شده است. این دنیا برای من شده است یک اتاق 12 متری... کرونا هی دنیای ما را کوچک میکند.
مادرم با ماسک برایم سوپ رقیق میآورد. بعضی روزها آنقدر استخواندرد دارم که دوست ندارم چیزی بخورم. دلم آب یخ میخواهد که مادرم میگوید: «خوب نیست.»
دمنوشهای جورواجور هم هست که هیچ کدامش را دوست ندارم اما باید بخورم تا زودتر این ویروس از تنم بیرون برود.
مادرم میگوید: «آنروز که رفته بودی نان بگیری در صف نان، فاصلهی اجتماعی را رعایت کردی؟ با دست آلوده آیا به چشم و صورتت دست زدی یا نه؟»
راستش یادم نمیآید. شاید وقتی داشتم میرفتم نانوایی ماسکم را برداشتم. چون یک بستنی خریده بودم و داشتم بستنی میخوردم. نانوایی هم شلوغ بود و آدمها با فاصله نایستاده بودند... دارم روی تختهی وایتبرد کوچک اتاقم، چوبخطهای روزهایی را که در این اتاق هستم، میکشم. دوست ندارم مامان یا بابا یا برادرم مریض شوند.
لعنت به تو کرونا! چرا اینقدر مردم دنیا و من را اذیت کردی. گاهی فکرهایم خاکستری میشوند. اما یادم میآید یکبار مطلبی دربارهی کرونا خواندهام که باید امیدوار بود، نباید... روحیهام خراب شود و گرنه خدای نکرده بیماری آدم را شکست میدهد. دوست دارم زودتر 14 روز تمام شود. تا بیایم بیرون و لااقل دنیایم از اتاق 12 متری به اندازهی آپارتمان 90 متری بزرگ شود. یک، دو، سه، چهار، پنج، به دیوار میخورم. حالا بر میگردم یک، دو، سه، چهار، پنج به پنجره میخورم. میایستم به دنیای آن سوی پنجره خیره میشوم. نور هست کمی باران باریده... ابرهای سفید و تپل و خوشگل آن بالا هستند. درخت روبهرو زرد است. برمیگردم. بدنم کوفته است. کمی بیحالم. یک، دو، سه، چهار، پنج... به دیوار میخورم.
بهتر است کمی دراز بکشم... استراحت کنم... فردا حتماً حالم بهتر میشود.