سناریوی ثابتی
آنها بهدنبال گروگانگیری ولیعهد بودند
مصطفی شوقی
چندنفر را در سناریویی کنار هم قراردادند. 3گروه جدا از هم؛ هر کدام نقشی داشتند که پرویز ثابتی برایشان نوشته بود. ثابتی نویسنده یا فیلمساز نبود، معاون اداره سوم- امنیت داخلی ساواک- این سه گروه متفاوت از هم را برای یک اتهام به دادگاه برد؛ گروگانگیری ولیعهد.
گروه اول فیلمسازانی بودند که در سینما و تلویزیون ملی کار میکردند، نقشآفرینان دوم را یک گروه مطالعات مارکسیستی از روزنامهنگاران، شاعران و پژوهشگران تشکیل میدادند و گروه سوم دوستان از همهجا بیخبر گروه دوم بودندکه بیدلیل پایشان به این بازی بازشد و در این بین یک خائن نفوذی هم حضور داشت.
داستان از این قرار بود؛ عباس سماکار و رضا علامهزاده دو تن از کارمندان رادیو و تلویزیون ملی که بهنظرات چریکهای فدائیخلق تمایل داشتند و سمپات این گروه بهحساب میآمدند، در میان گفتوگوهای خودمانیشان به این نتیجه رسیدند که برای رهایی دوستان و برخی از اعضای سازمانهای چریکی از زندان، اقدامی صورت دهند. عباس سماکار بعدها در کتاب «من یک شورشی هستم» شرحی دقیق از این فکر که با صدای بلند بیان شد را واگویهکرد. قرار بود با مخفیکردن سلاح در دوربین فیلمبرداری در مراسم اختتامیه جشنواره فیلم کودک در کانون پرورش فکری کودکان که با حضور ولیعهد برگزار میشد، پسر شاه را به گروگان بگیرند و آزادی زندانیان را طلبکنند. بر اساس گفتههای عباس سماکار این فکر تنها میان او و علامهزاده مطرح شد. او گفته که برای تامین اسلحه به سراغ طیفور بطحایی رفت که همراه دوستانش یک گروه مطالعاتی مارکسیستی تشکیل داده بودند و تنها در آن کتاب میخواندند و بحثهای سیاسی میکردند. برخی از اعضای این گروه، کرامت دانشیان، رحمتالله(ایرج) جمشیدی، شکوه فرهنگ، ابراهیم فرهنگرازی، مریم اتحادیه و مرتضی سیاهپوش بودند. گروه به دانشیان ماموریت داد که برای تامین سلاح، فردی را بیابد. کرامت دانشیان سعی کرد که از طریق رابطی به نام امیرحسین فطانت که از گذشته او را در زندان میشناخت، با سازمان چریکهای فدایی خلق تماس گرفته و اسلحههای موردنیاز را تهیه کند. فطانت اما سالها بود که با ساواک همکاری میکرد، پس با طرح ساواک و کارگردانی پرویز ثابتی، گروه پیش از هر اقدامی - حتی تامین سلاح - لو رفت و همگی دستگیر شدند. در این میان اما اتفافی عجیب رخ داد. شکوه فرهنگ در بازجویی، خسرو گلسرخی و منوچهر مقدمسلیمی که اصلا در جریان گروگانگیری نبودند را به عنوان افرادی که گرایش به چپ داشتند و کتابهای مارکسیستی میخواندند به ساواک لو داد؛ آنها نیز دستگیر شدند تا دستگیرشدگان در 3گروه جداگانه درآیند؛ گروه اول (عباس سماکار و رضاعلامهزاده) که در فکر گروگانگیری ولیعهد بودند، گروه دوم که مطالعات مارکسیستی داشتند و برخی از اعضای آن مثل کرامت دانشیان قصد تهیه سلاح داشتند و گروه سوم افرادی مثل خسرو گلسرخی که صرفا با برخی از اعضای گروه دوم دوستی داشتند. امیرحسین فطانت، خائن و نفوذی، هم بهصورت رسمی بهعنوان فردی متواری از سوی ساواک معرفی شد تا همچنان دامی برای گروههای سیاسی دیگر باشد.
امیرحسین فطانت در کتابی با عنوان «یک فنجان چای بیموقع» که سالها بعد درباره زندگی خود و بهخصوص این واقعه نوشت، خاطره دیدارش با پرویز ثابتی معاون امنیت داخلی ساواک و طراحی او برای این عملیات را چنین بازگو کرده است؛ «مکالمه بین ما بسیار کوتاه بود. تا قرار اصلی وقت زیادی نبود. کمی از سابقه سیاسی و علت دستگیری و زندانی شدنم از من پرسید و آشنایی من با کرامت دانشیان. سوئیچ ماشینی را که قراربود پیکان سفیدرنگی باشد و در همان نزدیکی پارک شده بود را به من داد. قرار شد که من پس از پارک ماشین در فاصلهای تا همان نزدیکیها تا ساعت دو و پانزده دقیقه بایستم و بعد بروم. در ابتدا به من گفته شد هدف این است که یکی از افرادی که در تهران است و عضو گروه گروگانگیری است شناسایی و دستگیر شود. شناخت من از شیفتگی کرامت دانشیان و دیدار چنددقیقهای با یکی دیگر از اعضای گروه و احساس شخصی و تجربه سیاسی من این بود که امکان نداشت هیچچیز و یا آدم جدا خطرناکی پشت طرح گروگانگیری ولیعهد باشد و برای همین هم وقتی ثابتی را در آن محیط با آن فضای وهمانگیز دیدم شوکه شدم. بهنظر من این کار اصلا در حدی نبود که پای ثابتی به میان کشیده شود. برای من تمام این حرفها تنها ناشی از خیالپردازیهای محفلی تعدادی به قول خود ثابتی «سوسیالیست» بود اما اشتباه کرده بودم. تنها حرف خاندان سلطنتی و گروگانگیری ولیعهد به اندازه کافی برای دستگاه و در این مورد برای شخص پرویز ثابتی بااهمیت بود بهخصوص اینکه حرف در حد حرف باقی نمانده بود. حضرات ظاهرا و خیلی هم جدی در جستوجوی اسلحه بودند. آخرین تلاشها به مکالمه من و دانشیان، دو آدم سابقهدار سیاسی منتهی شده بود.»
ثابتی از کاه کوه ساخت تا جایگاه خود را در نگاه خاندان سلطنتی بالا ببرد و همچون منجی سلطنت جلوه کند. محاکمه 12نفر با عنوان خرابکارانی که در پی ربودن ولیعهد بودند، با تبلیغات بسیار آغاز شد اما در دادگاه یک اتفاق عجیب رخ داد. در شرایطی که محاکمه این افراد با سابقه فیلمسازی، شاعری، نویسندگی و روزنامهنگاری مثل بمب صدا کرده بود، در جریان دفاع متهمین، 2نفر دست به «دفاع ایدئولوژیک» زدند تا جریان اصلی محاکمه تغییر مسیر دهد. خسرو گلسرخی که هیچ ردپایی در این ماجرا نداشت و تنها بهخاطر شرکت در محفل مطالعاتی لو رفته بود در دادگاه سخنان تندی بر زبان راند؛ «من در این دادگاه برای جانم چانه نمیزنم، و حتی برای عمرم. من قطرهای ناچیز از عظمت، از حرمان خلقهای مبارز ایران هستم. اتهام سیاسی در ایران نیازمند اسناد و مدارک نیست. خود من نمونه صادق اینگونه متهم سیاسی در ایران هستم. در فروردینماه، چنانکه در کیفرخواست آمده، به اتهام تشکیل یک گروه کمونیستی که حتی یک کتاب نخواندهاست، دستگیر میشوم. تحت شکنجه قرارمیگیرم (در اینجا یک نفر میگوید: «دروغه») و خون ادرار میکنم. بعد مرا به زندان دیگری منتقل میکنند. آنگاه 7ماه بعد دوباره تحت بازجویی قرارمیگیرم که توطئه کردهام. 2سال پیش حرف زدهام و اینک بهعنوان توطئهگر در این دادگاه محاکمه میشوم. اتهام سیاسی در ایران، این است.» بعد از او کرامتالله دانشیان نیز در دادگاه دفاع ایدئولوژیک کرد. به گفته پرویز ثابتی معاون امنیت ساواک، پدر دانشیان از کارمندان دفتر او در ساواک بود. کرامت دانشیان که در تلویزیون کار میکرد، در دهه40 سرود معروف «بهاران خجسته باد» را با شعری از عبدالله بهزادی ساخت.
در نهایت در دادگاه اول، 7نفر (گلسرخی، دانشیان، مقدم سلیمی، بطحائی، سماکار، علامهزاده و جمشیدی) به اعدام، 2نفر (اتحادیه و سیاهپوش) به 5سال حبس و 3نفر (میرزادگی یا همان شکوه فرهنگ، ابراهیم فرهنگرازی و قیصری) به 3سال حبس محکوم شدند. در دادگاه تجدیدنظر که در دوم بهمنماه 1352تشکیل شد، حکم اعدام 2نفر از محکومین دادگاه اول یعنی منوچهر مقدمسلیمی به 15سال و جمشیدی به 10سال حبس تغییر پیدا کرد و 5نفر از متهمان (بطحائی، گلسرخی، دانشیان، سماکار و علامهزاده) همچنان به اعدام محکوم شدند. به فرمان شاه که در روزنامههای روز 28بهمنماه 1352انتشار یافت، حکم 3نفر از محکومین (بطحائی، سماکار و علامه زاده) بهدلیل اظهار پشیمانی از اعدام به حبس ابد تغییر یافت ولی حکم اعدام دانشیان و گلسرخی هیچ تغییری نکرد و آنان را در بامداد 29بهمن 1352 تیرباران کردند.
سناریونویسی پرویز ثابتی برای این گروه و کنارهم گذاشتن افرادی که عضو هیچ سازمانی نبودند و حتی برخی از آنها یکدیگر را ندیده و اقدام مشترکی هم انجام نداده بودند، در نوع خود جالبتوجه است. ثابتی در پروندههای بعدی نشان داد که علاقه بسیاری به داستاننویسی و انجام عملیاتهای روانی داشته است.
سماکار و علامهزاده تا پیروزی انقلاب در زندان بودند و بعد از آن به سازمان فدائیان خلق پیوستند و مدتی بعد نیز در گروه مخالفان جمهوری اسلامی از کشور خارج شدند. عباس سماکار هماکنون در آلمان است و رضاعلامهزاده در هلند زندگی میکند. طیفور بطحایی نیز تا انقلاب در زندان به سر میبرد و بعد از آن پس از مدتی فعالیت ضد انقلاب اسلامی، به سوئد پناهنده و در 20شهریور 1399فوت کرد. امیر حسین فطانت تا انقلاب لو نرفت ولی بعد از انقلاب در یک گفتوگوی تلویزیونی بسیار معروف همان مردی بود که با ریشی انبوه بهعنوان یک ساواکی جلوی دوربین قرارگرفت. مدتی بعد از ایران خارج شد و در اروپا دربهدری کشید تا اینکه در کلمبیا اقامت گرفت و نویسندگی و مترجمی پیشه کرد. شکوه فرهنگ بعد از همکاری با ساواک مدتی زندانی بود و بعد از آن سردبیر نشریه دولتی «تلاش» شد؛ بعد از انقلاب مدتی در زندان بود تا اینکه از کشور خارج شد. او هماکنون همسر اسماعیل نوریعلا نویسنده و شاعر ایرانی مقیم آمریکاست. ایرج جمشیدی نیز در زندان بود و پس از انقلاب روزنامهنگاری کرد و سردبیر روزنامه آسیا شد.
گروهی معتقد هستند که این ماجرا اساسا فاقد اهمیت سازمانی و عملیاتی بوده و فقط ناشی از حرفهای خیالپردازانه عدهای جوان بود که توسط ساواک بزرگنمایی شد.