کاتوره از این راه هم برنمیگردیم
محمد پروین ـ نویسنده و شاعر
میخواهم سطری بنویسم؛ نمیتوانم. میخواهم کلمهای از پی کلمهای بیاورم؛ نمیتوانم. میخواهم در تخیل و روایت درنگ کنم؛ نمیتوانم. میخواهم نفسم را در این لاکردار روزگار میزان کنم؛ نمیتوانم. دارم خفه میشوم. دست میاندازم به خودم و رویاهایم و زندگی که بیشتر از این زندگی نیست. توان ندارم. از کی اینقدر بیجان شدهام؟ بیقرارم به تکرار روزها. مدام سؤال؛ از خودم، از دوستهایم که شما هم؟ این خودش مرگ است. نمیشود آدمی اینقدر تهی از رویاهایش بشود. آرام نباشد که حتی واژههایش را نتواند درست استفاده کند. بیحوصله میرود در کنجی و به خفگی فکر میکند. بد شرایطی است. همین جوانها را که میبیند. همین همنسلهای خودش را. همین دست و پا زدنها... همینها را میگویم. نمیتوانیم باهم حرف بزنیم ولی میفهمیم درد یکدیگر را. شاعری که یک سطر نمیتواند بنویسد. داستاننویسی که روایتش جور درنمیآید. حال هم را میفهمیم. بیکلام. روایت صامتی از اتفاقها که هرکسی را به نوعی دارد خفه میکند. سخت است، نه؟ آرامش ربوده شده است از روحها. ذکر لبت که مرگ... چرا این کلمه اینقدر شده است بسامد تخیل و فکرهایمان؟ نفسبریده اگر بیرویا بماند هر لحظهاش میشود قبر. دنبال ترحم نیستیم. پاسوز همین اتفاقها شدهایم. نمیشود آدم یک آن تهی شود از زندگی؟ هر شب که میخوابم کنار مردگانم فاتحهای برای چندتایی از رویاهایم هم میخوانم. که این هم رفت. اصلا نکند من شاعر نیستم؟ داستان نمیتوانم بنویسم؟ راه را اشتباه آمدهام؟ از دوست و آشناهایم میپرسم. آنها هم میگویند نکند ما شاعر نیستیم؟ ما داستان نمیتوانیم بنویسیم؟ بعد هم سکوت. به خفگیمان فکر میکنیم. برای کشتن این همه حس زندگی مگر چندتایی از این اتفاقها بَس نیست؟ شمارش انگار در رفته است. روح آدمی... روح. شما بگویید با پرده چرک آویزان به پنجرهای هزار تَرک چگونه میشود آفتاب را دید؟ گرفتار شدهایم. سَر خودمان را هزاربار میبُریم که شاید اینبار کارد نبُرد. اسماعیل برگردیم. بیامید، بیقرار، هر درخت را دار میبینی. رسمش نباید اینطور میشد. حالا یک عدهای میگویند شده است دیگر. نه؛ این حرفها را قبول ندارم. همین چند پرنده و آسمان را هم که درش چشم میچرخانی نباید تهی ببینی. هزار امید و رؤیا که جای خودش را دارد. تاب روزگارت شده است که بخوابی. نشنوی. نبینی. ریشههایت بماند در خاکی بیآب. روحمان پوسیده است. مثل پیراهن یوسف که گفتند گرگ دریده است. حالا از کدام چاه و راه گرگنما میخواهیم بازگردیم؟ قرار نیست بمیریم. نمیخواهیم این بیقراری را به تأویل گور بخوانیم. قرار نیست همین روح پوسیده را بسپاریم به بادی هرزه. از این آتش و خاکستر جوان بازمیگردیم. هرچند که باز اتفاق از پی اتفاق بگذرد. خودم هم نمیدانم تا کی و کجا. ولی میدانم که این چیزها را نمیخواهیم. این اتفاقها را. با همین روح بیقرار و کلماتی... ما را به حال خود رها کنید.
دلمان گرفته است، میخواهیم سطری بنویسیم.
روحمان بیقرار است، میخواهیم کلمهای از پی کلمهای بیاوریم.
خسته شدهایم، میخواهیم در تخیل و روایت درنگ کنیم.
ما زندهایم، میخواهیم نفسمان را در این لاکردار روزگار میزان کنیم.