فال با طعم بلال
- تندتر، تندتر...
- میافتیها!
- نه، محکمِ محکم گرفتم.
دستانم را با لجاجت به زنجیرهای تاب قفل میکنم و منتظر میمانم پدرم محکمتر مرا هل بدهد. بعد، قبل از اینکه تاب بایستد، پایین میپرم. دیگر در این کار متبحر شدهام و موقع پریدن تلوتلو نمیخورم. دوان دوان به سمت سرسرهی تونلی میروم تا با بچههای دیگر قطار درست کنیم و با قطارمان از توی تونل لیز بخوریم. یوهوووووو!
طبق معمول کسی نیست که با او الاکلنگ بازی کنم. خودم تنها یکطرف نشستهام و با ضربات پاهایم بالا و پایین میروم. غروب است و دیگر باید به خانه برگردیم. پیچیدهشدن پشمک دور نی چشمانم را بهسوی خود میکشد و بوی بلال، پاهایم را سست میکند. به سمت منقل بلال و سطل آبنمک کشیده میشوم. چهقدر انتظار سخت است!
بلالم حاضر میشود، همین که میخواهم اولین گاز را بزنم، دخترک فالفروش را میبینم که با چشمان قهوهای درشتش به من نگاه میکند. تا متوجه نگاهم میشود رویش را برمیگرداند. دستانم شل میشود. دیگر رغبتی به خوردن ندارم، اما پدرم با بلالی از دست از جلویم رد شد و خودش را به دخترک میرساند.
چهقدر بلال و فال بعدش میچسبد!
فاطمه دارابی، 71ساله از کرج