هشت سال بعد در دفتر دوچرخه
ملاقات با نوستراداموس!
حالا جوانهایی شدهایم که بیش از 12سال است با دوچرخه همراهیم. در سالهای نوجوانی هفتهنامهی مخصوص گروه سنی خود را خواندیم و یاد گرفتیم چهطور بهتر بنویسیم. از انداختن پاکتنامه داخل صندوقپست ذوق کردیم، دوستانی شبیه به خودمان پیدا کردیم و کلی خاطره از دوچرخه برای گفتن داریم.
ما با همهی جوانهای دنیا یک فرق داریم: اینکه دوستی کاغذی داریم. حالا دیدیم برای هزارمین شمارهی دوچرخه، ایده زیاد داریم و کاغذ کم، بهخاطر همین یک داستان گروهی نوشتیم با این توضیح که نویسندهی هربخش با دایرهی رنگی مشخص شده است. این داستان تقدیم به دوچرخه و شما خوانندگانش.
نویسندگان بهترتیب:
نیلوفر شهسواریان
بهمن ایلاتی
نیکو کریمی
آریا تولایی
فرناز میرحسینی و یاسمن مجیدی و با سپاس از فاطمه ترجمان
همین هشت سالِ پیش بود که خبرنگار افتخاری بودیم. قرار گذاشتیم هرکدام هرجا که بودیم، وقتی قرار شد هزارمین شمارهی دوچرخه چاپ شود در دفتر دوچرخه دور هم جمع شویم، بدون اینکه از قبل به هم بگوییم. میخواستیم بدانیم چهکسی یادش میماند.
گفتم نروم و حالشان را بگیرم؛ اما تیپزده توی راه بودم و وبلاگ میخواندم. همان سالها وبلاگ زدیم. من نخودی بودم. خوشم میآمد بنشینم فضولی کنم. برعکس من «امیری»... همیشه اسمش بود. حیف که نچسب بود. توی سینما آخر فیلم را لو میداد. وبلاگ را پر میکرد از پیشبینی قهرمان لیگ و برندههای اسکار. حالا میبینم که همه را درست گفته بوده. میروم سراغ مطالب قدیمیتر. به هشتسال قبل که «لیلا» ایدهی دورهمی شمارهی 1000 را داد. کامنتها را میخوانم. امیری نوشته: «با ماسک خدمت میرسم.» گوشی توی دستم میلرزد.
صفحهی وبلاگ را میبندم و راهم را ادامه میدهم. میرسم سر کوچهی بلندبالای «تورج». یعنی چند نفر از بچهها را میبینم؟ از بعضیها خیلی وقت است خبری ندارم مخصوصاً امیری... نخیر! نمیگذارم چرندیات امیری بروند روی مغزم. اما مگر میشود؟ فکرش مثل خوره به جانم افتاده. دوباره وبلاگ قدیمیمان را باز میکنم. توی یکی از کامنتهایی که دربارهی هزارمین شماره بحث میکردیم، چیز جدیدی به چشمم میخورد... در جواب یکی از کامنتهایم که خواسته بودم حال او و قمپز درکردنهایش را بگیرم، نوشته: «والا تو باید خیلی مواظب خودت باشی؛ میترسم اونروز نرسی به هزارمین شماره.» انگار یک سطل آب روی سرم ریخته باشند. اما حالا رسیدهام به ساختمان روزنامهی همشهری. سریع سوار آسانسور میشوم و دکمهی پنج را فشار میدهم. همان لحظه مرد جوانی با کت چرم و ماسک و عینک آفتابی سوار آسانسور میشود. نگاهش از پشت عینک آشناست. کنارم میایستد و او هم دکمهی پنج را میزند.
خودم را میچسبانم به کنارهی آسانسور. زیرچشمی نگاهش میکنم. عصاقورتداده است. از صورتش چیز زیادی معلوم نیست. شبیه پسرهای جوانی است که بیشتر از سنشان رفتار میکنند. امیری همین شکلی بود. توی 16سالگی ادای آدمبزرگها را درمیآورد و خودش را دستبالا میگرفت. از همین چیزهایش خوشم نمیآمد. اگر امیری است و مرا شناخته چرا سلام نمیگوید؟ شاید زیر ماسکش لبخند میزند و وانمود میکند من را نشناخته تا من پیشقدم شوم. آسانسور طبقهی چهارم را رد میکند. تصمیم میگیرم شانسم را امتحان کنم و اسمش را بپرسم که یکهو آسانسور میایستد. بین طبقهی چهار و پنج. چراغها چندبار چشمک میزنند و بعد خاموش میشوند. میگویم: «چی شد؟» تاریکِ تاریک. مرد چراغ گوشیاش را روشن میکند. نور میخورد به درِ آسانسور و توی انعکاسش صورت مرد روشن میشود. عینک و ماسکش را برداشته. میگوید: «برق رفت. الآن از برق اضطراری استفاده میکنن.» روی در، صفحهی موبایلم را میبینم. یک کامنت است که نوشته: «والا تو باید خیلی مواظب خودت باشی؛ میترسم اونروز نرسی به هزارمین شماره.»
امیری، شمارهی هزار، ماسک... کلمات توی سرم رژه میروند و در تاریکروشن آسانسورِ، احساس سرگیجه میکنم. کف آسانسور مینشینم و چشمهایم را میبندم تا حالم سرجایش بیاید. نور موبایل مرد عصاقورتداده را روی صورتم احساس میکنم. میپرسد: «حالتون خوبه؟» سرم را بهعلامت «بله» تکان میدهم. دکمهی اضطراری را فشار میدهد. خبری نیست. همانطور نشستهام و عرق میریزم. هوا برای نفس کشیدن نیست. به ساعت روی گوشیام خیره میشوم عددهای دقیقه کندتر از همیشه عوض میشود. 20دقیقه میگذرد تا آسانسور حرکت کند. همینطوری به جشن نمیرسیدم حالا 20دقیقه هم به آن اضافه شد. به هدفت رسیدی، امیری! آسانسور در طبقهی پنج میایستد. مرد از آسانسور پیاده میشود و سمت مخالف دفتر دوچرخه میرود. به دفتر دوچرخه نزدیک میشوم. برخلاف تصورم زیادی سوتوکور است. بهجز آقای صفری و آقای رستمی، کسی دیگر را نمیبینم. آقای صفری میگوید: «خوش اومدی. اتفاقاً قبل از تو یکی دیگه از بچههای قدیمی اومده بود. کاش کرونا نبود و میتونستیم پذیرای شما باشیم. یه ماهه ساعت کاریمون کمتر شده و تحریریه دورکاری میکنن. شاید بعدتر...» بقیهی حرفش را نمیشنوم. من به شمارهی هزار نرسیدم. تو بردی، امیری. حتماً قبل از من آمدهای و پز دادهای که فقط تو جشن شمارهی هزار را یادت مانده. خداحافظی میکنم و میروم. هنوز یک قدم برنداشتهام که صدای پای کسی را میشنوم. پسری با یک نقاب بر صورتش به طرفم میآید. روی نقابش طرح یک دوچرخه است. از درون چرخهای دوچرخهی روی صورتک فقط چشمهایش را میبینم. روبهرویم میایستد: «صبر کن ببینم! تو باید غفاری باشی.» سرم را بهنشانهی تأیید تکان میدهم. نقابش را بالا میدهد: «نشناختی؟ امیریام. گفته بودم سر شمارهی هزار با ماسک خدمت میرسم؛ نگفتم؟» به ماسک دستسازش اشاره میکند و میخندد. بعد بیخبر از تعطیلی دفتر دوچرخه بهسمت دفتر میرود و من یکی از دورهمیهای هشتسال پیش را بهخاطر میآورم. در دورانی که هنوز چیزی بهاسم «تم» وجود نداشت برای امروز تم جشن چیده بودیم و قرار بود با ماسکهای دستساز دوچرخهای به تحریریه بیاییم. پیشنهادش مال خود حواسپرتم بود. به تمام فکرهای امروزم دربارهی امیری میخندم و با او میروم تا از تعطیلی جشن باخبرش کنم.
حالا جوانهایی شدهایم که بیش از 12سال است با دوچرخه همراهیم. در سالهای نوجوانی هفتهنامهی مخصوص گروه سنی خود را خواندیم و یاد گرفتیم چهطور بهتر بنویسیم. از انداختن پاکتنامه داخل صندوقپست ذوق کردیم، دوستانی شبیه به خودمان پیدا کردیم و کلی خاطره از دوچرخه برای گفتن داریم.