یک روز صبح که تهرانیهای اخمو و خسته از روزگار سخت و خاکستری تهدیدها و تحریمها از خانههایشان زده بودند بیرون تا در صفهای طولانی اتوبوس و مترو بایستند و بروند سر کار یا در صف گوشت و مرغ و شکر منتظر بودند برای خرید چندهزار تومان ارزانتر، دیدند که موجوداتی کوچک و رنگینبال در هوا دور سرشان میچرخند و میرقصند و مثل کودکی بازیگوش جستی میزنند و میروند.