• جمعه 7 اردیبهشت 1403
  • الْجُمْعَة 17 شوال 1445
  • 2024 Apr 26
چهار شنبه 5 دی 1397
کد مطلب : 42340
+
-

آن شب که بر بم مصیبت بارید



نکیسا خدیشی|   سرپرست روزنامه همشهری کرمان:

شب پنجم دی ماه ۸۲، عکس‌های یادگاری شب یلدا هنوز دست ‌به ‌دست می‌شد. زمین اما به خنده‌های مردم بم حسودی کرد. چون آدینه‌ای تلخ در سپیده دم به انتظار نشسته بود. مردم  در سرمای استخوان سوز زمستان کویر، به کمک کرسی و چراغ‌‌های نفتی در خواب بودند. شهر، در خواب بود که زلزله ناگهان آمد. نخل‌ها تازه کمر از زیر بار خرما راست کرده‌ بودند. قنات‌‌های «باغ‌شهر» تاریخی بم انگار زودتر خبردار شده بودند. زمین، نقشه‌ شومی در سر داشت. عقربه‌ها هنوز به ساعت «شش» نرسیده، ایستادند. ایرج بسطامی آ‌ن‌طرف‌تر شهر در خواب بود. سحر شده بود اما «گلپونه‌‌ها» بیدار نمی شدند. «غریو اشتران در حفره‌های مرگ کف می‌ریخت». زمین دیگر جای امنی نبود. سنگ روی سنگ بند نمی‌شد. آسمان به زمین دوخته شده بود. ثانیه‌ها به قدر یک عمر طولانی ‌شده بودند. تمام نمی‌شد. فریاد بود و خاک بود و سیاهی. چشم چشم را نمی‌دید. کسی نمی‌دانست چه شده است. خورشید که تاب دیدن «بم» را نداشت، پشت کوه گریه می‌کرد. صدای «بسطامی» در حنجره‌اش خشکید. خشت به خشت «ارگ» متلاشی شد. کمر نخلستان‌های بم شکست. آب از قنات افتاد. از باغ‌شهر دیگر خبری نبود. نیمی از شهر قصد بیدار شدن نداشت. « غلامان در میان کوچه‌های وهم می‌مردند.» زمین، شهر و مردمش را تا جرعه آخر نوشید. 

راه‌های تماس مسدود شده بود. صدای فرماندار از بی‌سیم شنیده می‌شد که با صدا زدن استاندار کرمان می‌گفت: «الله‌اکبر، الله‌اکبر. آقای‌کریمی! بم ویران شد. وای وای یاالله یا رسول‌الله. در جغرافیای کشور چیزی به نام بم وجود نداره. آقای کریمی همه دستگاه های اجرایی رو به سمت بم بفرستید. صدای من رو از روی یک تل خاک می‌شنوید. بم ویران شد.»

آن روز، خبرنگار بودم و بخشی از خانواده‌ام در «بم» زندگی‌می‌کردند. راه ۹۰ دقیقه‌ای از کرمان تا بم حدود شش ساعت طول کشید. مسیر خاکی ناهموار بود و در جاده آسفالت مصدومان را به شهر‌های اطراف انتقال می‌دادند. شهر میان گرد، غبار و شیون دفن شده بود. پیدا کردن کوچه و خیابان‌ها دشوار بود. بازماندگان سرگرم نجات مردم زیر آوار بودند. قدم به قدم آدم‌ها را می‌دیدی که با دست و هر چه دم دست داشتند، زمین را می‌کندند.

زنی گوشش را به زمین چسبانده بود تا صدای عزیزش را از زیر خاک بشنود. مردی را دیدم که با فرغون زخمی‌‌ها را از میان آوارها سوار و به کنار جاده اصلی منتقل می‌کرد. در برخی محله‌ها چنان سکوتی بود که نشان از حجم بالای تخریب داشت. زنده‌ها کنار اجساد مرده‌ها در هوای سرد دی ماه نشسته بودند. زنی سر عزیز از دست رفته‌اش را بغل کرده بود و برایش شعر غم می‌خواند. مرد میان‌سالی تا کمر در آوار گیر کرده بود. وزن خاک آن‌قدر بود که نمی‌شد بیرونش آورد. اولویت با کسانی بود که در خطر خفگی بودند. می‌گفت:« من خوبم». از  ساکنان خانه‌های دیگر خبر می‌داد:« چهار نفر باید باشند. زن و مرد و دو بچه. صدای بچه‌ها را شنیدم. از اتاق آخری می‌آمد…» 

غروب، توانستم به محلۀ خانواده‌ام سری بزنم. تاریک شده بود و گوشه و کنار، آتشی روشن کرده بودند. خواهرم را دیدم. آن‌قدر با دست زمین را کنده بود که از انگشتانش خون می‌آمد. گریه‌اش خشک شده بود. آمار مرده‌ها را داد. دختر عمو، پسر عمو، همسایه و …
​​​​​​​
  حالا پانزده سال از آن شب شوم می‌گذرد. مصیبت پنجم دی‌ماه 82 اما، از یاد مردم نمی‌رود.

این خبر را به اشتراک بگذارید