نعمتالله سرگلزایی و همکارانش از به حرف آمدن مادر ناامید شدند. باید بند و بساط فیلمبرداری را جمع میکردند، ولی وقتی دست نورپرداز روی دکمه دستگاه رفت صدای بیرمقی دستش را میان زمین و هوا نگه داشت. همه چشمها به دهان مادر دوخته شد: «دوستش داشتم... خیلی...»
«بگو دیگر مادر، از اخلاقش بگو...» «مادر حرف بزن دیگر، اینها میخواهند فیلم بگیرند، دیرشان میشود...» مادر همه چیز را بهخاطر داشت؛ از روزی که ماما پسر قنداقپیچ سفیدپوست چشم سیاهش را توی دامنش گذاشت تا روزی که سید محمد زبان باز کرد، روزی که به راه افتاد... بزرگ شد... شهید شد...