شب سردی است. «بابا مجتبی» در خیابان ولیعصرعج، یک چهارراه پایینتر از پارک ملت، نشسته و با اشتها در حال خوردن شیرکاکائویی است که هرآن امکان دارد از دستان چروکیده و لرزانش بلغزد و روی زمین سرازیر شود.
شب که فرا میرسد و شهر میخوابد، عدهای با درد اعتیاد بیدارند. سرما هم حریفشان نمیشود تا زیر سقفی پناه بگیرند. با مثقالی مواد و ذرهای گرد یا پایپی کهنه خوش هستند.