توی ماشین نشسته بودم و از شیشه جلو، پایین جاده یک ایست بازرسی را میدیدم با تابلوی زردرنگی که رویش نوشته بود «گمرک». مأمور پلیس داشت پاسپورتها را بررسی و بعد با دست اشاره میکرد که میتوانند بروند.
جیمز بیگزیک، عکاس از اهالی شهر بریستول انگلیس در ۱۹۲۱ میلادی وقتی در یک سانحه، بینایی خود را از دست داد، برای در امان ماندن از خطر برخورد با وسایل نقلیه که در خیابانهای اطراف محل زندگی او در حال تردد بودند،
هر روز شاید دهها بار از روی پلها رد شویم اما هرگز متوجه آنها نشویم. پلها، چنان بخشی از زندگی ما شدهاند که به جز موارد خاصی، اصلا نمیفهمیم که وجود هم دارند.
تصور بعضی اتفاقات، هم خوشایند است، هم عجیب، شبیه داستانهای ژولورن! همان داستانهایی که یکی پس از دیگری به واقعیت پیوست و انسان هم با بالن برفراز آسمان پرواز و هم تا عمق اقیانوسها و دریاها سفر کرد.