جامانده از نخلستان
«نخلِ مراد، تو آبادیشان، حسابی پا گرفته بود. بزرگ و بزرگ میشد. تنهاش کلفت میشد و شاخ و برگش زیاد. سبزِ سبز، شاداب، زمستان و تابستان. با سرما و یخبندان اخت شده بود. هرچند خرما نداشت. عجیب بود مردم آبادی جور دیگری بهش نگاه میکردند. مثل سرو. پر از افسانه که دهان به دهان میگشت؛ مقدس.»