داستانک
بدشانسی
وقتی بیدار شدم تمام تنم درد میکرد و میسوخت. چشمهایم را باز کردم و دیدم پرستاری کنار تختم ایستاده.
او گفت: «آقای فوجیما. شما خیلی شانس آوردید که 2روز پیش از بمباران هیروشیما جان به در بردید. حالا در این بیمارستان در امان هستید.»
با ضعف پرسیدم: «من کجا هستم؟»
زن گفت: «در ناگازاکی.»
الن ایی. مهیر
BAD Luck
I awoke to searing Pain all over my body. I opened my eyes and saw a nurse standing by my bed.
“Mr. Fujima,” she said. “You were Lucky to have survived the bombing of Hiroshima two days ago. But you’re safe now here in this hospital.”
Weakly, I asked, “where am I?”
“Nagasaki,” she said.
ALAN E.MAYER
داستانهای 55 کلمهای، استیومانس، ترجمه: گیتا گرکانی