• جمعه 7 اردیبهشت 1403
  • الْجُمْعَة 17 شوال 1445
  • 2024 Apr 26
پنج شنبه 30 مرداد 1399
کد مطلب : 108151
+
-

گربه‌هاى ندیده!

گربه‌هاى ندیده!

سیدسروش طباطبایی‌پور:
نام گروه ما «مافیا» است که از حرف‌های اول اسم‌هایمان یعنی متین‌روپایی، احمدپسته، فرزادکرگدن، یاورنردبون و اردلان‌خان،یعنی خودم ساخته شده است.
این یادداشت‌ها، روزنگاری‌های من از ماجراهای مدرسه‌ی مجازی وگروه مافیادر روزهای کروناست که در دفتر خاطراتم می‌نویسم؛ باشد که بماند به یادگار، برای آیندگان!

شنبه ، 25 مرداد
امروز از دیدن گربه‌ای که ناغافل، آمده بود توی اتاقم، کلی ذوق ‌زده شدم!
 گربه‌ای که عین گربه‌ها، هی جیغ می‌کشید و  با وجود در و پنجره‌ی باز، خودش را به در و دیوار می‌کوبید!
من هم که اول،  مثل کاموا، به خودم پیچیدم! اما بعد که کمی حالم سر جایش آمد، هی فریاد ‌‌زدم: «وای خدا... گربه... خدایا...گربه... گربه...!» و گروپ‌گروپ، بالا و پایین ‌پریدم و
مشغول تماشای گربه شدم.  
اما مامان، کاسه‌کوزه‌ام را به هم زد و یکهو با رنگ پریده، درحالی‌که دسته‌‌ی جاروبرقی را بالای سرش می‌چرخاند، جیغ‌زنان، وارد اتاق شد و گربه‌ی بیچاره هم الفرار!
مامان، گرزش را پایین آورد و  سرش را به چپ و راست چرخاند و گفت: «اَه! نَدیدْبَدید! مگه شیر دیدی؟...»  و آهسته اتاق را ترک کرد.
دفترم! شاید باورت نشود، اما من واقعاً نَدیدْبَدیدم! به‌خاطر این کرونای لعنتی شش ماه است که حتی خورشید را هم ندیدم! چه برسد به گربه‌! باید به چه کسی بگویم که پَکَرم! دَمَغَم، هَپَلم، هاشولم، آویزانم! گاهی حتی حوصله ندارم سر ظهر، از سمت چپ تختم، غلتی بزنم و به سمت راست تخت بروم! منِ کتاب‌خوان، در این روزهای علافی، حتی دو صفحه هم کتاب نخوانده‌ام!
من که احتمال می‌دهم مامان و بابا هم مرا درک نمی‌کنند؛ چون خودشان مجبورند به‌خاطر کار و خرید و کارهای ضروری، از خانه خارج شوند و من حتی به بهانه‌ی خرید نان هم حق ندارم بیرون بروم!  
دفترم! نمی‌دانم چه کنم، با قرنطینه و الکل و ماسک، همه به فکر سلامتی جسمشان هستند، اما بی‌خیال روحیه!
آی ایها‌ الناس! آن‌قدر که از ترس کرونا، نگران جسمتان هستید، اندازه‌ی یک چکه هم روحیه‌تان را دریابید!راستی؛ اصلاً چرا این حرف‌ها را به این و آن می‌گویم؟ باید خودم؛
خودِ خودم، روحیه‌ام را دریابم!

انفجار تبلت!
یاور از پسرعمه‌اش می‌گفت که آن‌قدر مشاور بی‌فکر مدرسه، در کلاس‌های آنلاین، به او استرس وارد کرده که پسرعمه‌ی بیچاره، عین خُل‌ها، آب‌روغن قاطی کرده و به روغن‌سوزی افتاده!
مادرش، یعنی عمه‌ی یاور هم زده به سیم آخر  و در یک حرکت انتحاری،  تبلت فرد مورد نظر را زیر دست و پا له کرده و دیگر هم به پسر خُلش اجازه نداده که درکلاس‌های تابستانی‌آنلاین مدرسه  شرکت کند. البته انگارمدرسه‌ی پسر‌عمه‌جان یاور،‌از این مدرسه‌های از دماغ فیل‌افتاده است که فکر می‌کنند تنها راه رسیدن به میدان کمال، فقط خیابان کمال است و هیچ کوچه‌‌پس‌کوچه‌ و راه هوایی و زمینی و زیرزمینی دیگری هم وجود ندارد که ما را به کمال برساند!
انگار عمه‌جان هم رفته به مدرسه‌ی پسرعمه‌جان و داد و هوار کرده که ای وای! چه‌قدر فیزیک و شیمی و ریاضی!لااقل روزهایی که بچه‌ها در مدرسه بودند، علاوه بر درس، توی سر و مغز هم می‌زدند و جیغ و فریاد می‌کردند و روحیه‌شان، حال می‌آمد؛ اما حالا فقط گوشه‌ی اتاقشان چِپیده‌اند و کله‌شان توی این تبلت لعنتی است و تنها هیجانشان این است که امروز قبل از ناهار، دست‌شویی بروند یا بعد از ناهار!خلاصه مأموریت جدید گروه مافیا این شد که پسر‌عمه‌ی یاور را بسازیم!یعنی روحیه‌اش را تُپُل کنیم و لبخندش را کش‌دار !
قدم اول این بود که پسرعمه‌جان را به گروه اضافه کنیم. بچه‌ها هم پذیرفتند؛ اما یکهو مشکلی ناقابل، سر راهمان پیچید!
تبلت پسرعمه‌جان، زیر دست و پای عمه‌جان،‌ منفجر شده بود و گروه بی‌گروه!
دماغ آب‌پز!
از جمعه به بعد، تیتر اول خیلی از سایت‌های ورزشی، این عبارت بود: «بایرن، بارسلون را تحقیر کرد!»
احمد هم خودش را در گروه خفه کرد و برای این‌که لج من و بقیه را در آورد،  هی کُری می‌خواند و  تیترهای تحقیرآمیز را در گروه مافیا به اشتراک می‌گذاشت...هشت بر دو...  تحقیر تاریخی... قتل‌عامی که هرگز فراموش نخواهدشد... بارسای سرما خورده با عالی‌جناب مسی تب کرد و به زانو در آمد ... بایرن، نسخه‌ی بارسا را پیچید... شرم‌آور... فاجعه در برابر بایرن و...
باخت بارسلونا، این‌قدر حالم را نگرفت، اماخواندن این تیترها حسابی غمگینم کرد! البته که من هم بازی را تا آخر دیدم. بایرنی‌ها نفس بارسلون را گرفته بودند و اصلاً به دفاع حریف، امان نمی‌دادند تا توپ را از دروازه، به میانه‌‌ی زمین برساند. تا توپ از پای «تراشتگن»، دروازه‌بان بارسلونا، جدا می‌شد، آلمانی‌هادفاع حریف را دوره می‌کردند و  یک... دو... سه... چهار ... هشت!
دفتر‌جان! ولی در پایان بازی، برخلاف تیتر روزنامه‌ها و سایت‌های غیرورزشی! رفتار بازیکنان بایرن، اصلاً تحقیر‌آمیز نبود!
حتی یکی از بایرنی‌ها را هم ندیدم که مثل احمد، ادا در بیاورد و هشت گل زده را به رخ بازیکنان بارسلونا بکشد هی با انگشتانش عدد هشت را توی چشم حریف کند. همه با هم دست دادند و زمین بازی را ترک کردند؛ بدون این‌که انسانیت را ترک کنند!
 اما احمد گوشش به این حرف‌ها بدهکار نیست! وای که چه‌قدر ما آدم‌ها بدیم!کاش در فینال لیگ قهرمانان،  تیم محبوبش ببازد تا دماغش  بسوزد؛ یا اگر نسوخت؛‌لااقل آب‌پز شود! اصلاً نویر محبوبش، وسط فینال، شست پای راستش، توی چشم چپش برود و به‌جای دروازه، آسمان را هدف بگیرد و همه او را هو کنند و...
آهان؛ دلم خنک شد...  کمی خالی شدم! اما... اما عجیب است که چرا هم‌چنان غمگینم!

 

این خبر را به اشتراک بگذارید