«مردی غریب و فقیر زنگ خانهای را به صدا درمیآورد و عاجزانه به صاحبخانه میگوید که مادر همسرم معلول است، زمینگیر شده، کنترل ادرار و مدفوع ندارد، دائم ناسزا میگوید فرزندانم وقتی کوچک بودند، تحمل میکردند.
پهلوان، قهرمان، نیکوکار و بامرام؛ او هیچکدام از این القاب را درباره خودش قبول ندارد و میگوید برای او که عمری را با کوچک و بزرگ جوادیه تهران گذرانده، فقط یک «بچهمحل» است و بیش از اینها نمیارزد.