پیادهروی زیر باران
فرورتیش رضوانیه ـ روزنامهنگار
وقتی از ساختمان محل کارتان خارج میشوید، نمنم باران بهصورتتان میخورد. تصمیم میگیرید کمی در هوای پاییزی پیادهروی کنید. هدفون را روی گوشهایتان میگذارید و راه میافتید. وقتی با خوشحالی نفس عمیقی میکشید، ناگهان بوی سنگین سیگار داخل ریههایتان میرود. رهگذری که جلوی شما راه میرود، سیگار بهدست دارد. از اینکه بعضیها تا این اندازه بیملاحظه هستند که در هر شرایط زمانی و مکانی دست به فندک و دود میبرند، عصبانی میشوید. قدمهایتان را تندتر میکنید تا از مرد سیگاری فاصله بگیرید. وقتی از او رد شدید و کمی فاصله گرفتید، دوباره آهسته راه میروید. اما باز هم بوی سیگار را حس میکنید. یک عابر دیگر که جلوتر است، سیگار میکشد. دوباره تندتر راه میروید تا از کنارش سبقت بگیرید. به محض آنکه میخواهید از کنارش رد شوید، چیزی شما را از پشت سرتان بلند میکند و چند متر جلوتر روی زمین پرتاب میکند. با یک موتورسوار که داخل پیادهرو بود تصادف کردهاید. وقتی چشمهایتان را باز میکنید، میبینید که تکنیسین اورژانس بالای سرتان است و مردم به دورتان جمع شدهاند. دست و پا و گردنتان را تکان میدهید. همهچیز مرتب است و آسیب جدی ندیدهاید اما بدنتان زخمی شده است. باید برای معاینه دقیقتر به بیمارستان بروید چون ممکن است به سرتان ضربه وارد آمده باشد. وقتی بلند میشوید، پی میبرید که کیفتان آنجا نیست. هرقدر اطراف را میگردید، آن را نمیبینید. تکنیسین اورژانس میگوید وقتی به محل حادثه رسیده، نه موتورسوار ضارب را دیده و نه شما چیزی همراهتان داشتید. روی برانکارد آمبولانس دراز میکشید و زیر لب به موتورسوار دشنام میدهید. یادتان میآید علاوه بر موبایل حتی کارت ملی، پاسپورت و 2 هزار دلار هم داخل کیفتان بود. در بیمارستان وقتی میخواهید با خانوادهتان تماس بگیرید، پی میبرید شماره موبـــایل هیچکس را از حفظ نیستید. با خانهتان تماس میگیرید اما کسی نیست. مطمئن هستید اگر مادرتان با موبایلتان تماس بگیرد و خاموش باشد، نگران میشود. شماره موبایل نامزد سابقتان را از حفظ هستید. از روی ناچاری با او تماس میگیرید. وقتی سلام میکنید، ناگهان صدای فریادش را میشنوید که ضعیف و ضعیفتر میشود: «دزد... دزد... موبایلم را زد...»