اول شخص مفرد
کیانیان بود؟
فرزام شیرزادی|داستاننویس:
گردن کج کردم. کله کشیدم و از نیمرخ دقیقتر براندازش کردم. شباهت نصفه و نیمهای داشت. شاید کلک سر هم نمیکرد. راننده با خوشحالی پرسید: «آقای کیانی فرمودید؟ تو این فیلمهای بزن بزنی هستن ... ها ... فیلم جدیدشون چی بود؟...»
مسافر که یقه تیشرت لیمویی رنگش را بالا داده بود با نوک زبانش آت و آشغالهای لای دندان نیشش را بادکش کرد: «کیانیان قربون. کیانیان، نه کیایی.»
راننده ذوقزده گفت: «آها... فهمیدم... همونی که تو یه فیلم بنز داشت.»
- آره. خودشه... .
- عجب بازیای داره این کیائیان.
گفتم: «کیائیان بازیگر نیست. ناشره. تو کار کتابه.»
مسافر گردن باریک و درازش را به سمتم چرخاند و زل زد بهم و چشمغره رفت؛ طوری که یعنی تمومش کنم و دهانم را ببندم. تمامش کردم و دهان را بستم.
نرسیده به چهارراه امیراکرم پیاده شد: «چقدر بدم خدمتتون. راهآهن سوار شدم.» راننده گفت: «بله میدونم... قابلی نداره آقای کیائیان. مهمون ما باشید به آقای کیایی بزرگ هم سلام برسونید.»
مسافر از بالای عینک آفتابی نگاهش کرد:
- فدای شما.
و راهش را کشید و رفت.
در را باز کردم تا جلو، جای کیانیان کوچک بنشینم. 2 کیسه، پُر از کتابهایی که خریده بودم گذاشتم جلوی پایم.
راننده دنده را چاق کرد:
- راستیراستی داداش کیائیان بود؟
- کیائیان نه، کیانیان.
- حالا هر کی بود... بود؟
- یه کم شبیه بود. حالت دماغ و چشماش.
- آخه کیائیان خیلی مؤدبه... این کلی فحش و دری و وری گفت تا اینجا.
- شایدم دروغ گفته...
- بالاخره شارلاتان بود یا راست میگفت... کرایه هم ازش نگرفتم.
- شایدم دروغ نگفته.
- دانشجویی؟
- نه. چطور؟
- این کتابها چیه پس.
- میخرم برای مطالعه... روزی 3،4ساعت کتاب میخوانم.
- فایدهش چیه؟
- خیلی... خیلی چیزها یاد میگیری؛ ادب، شعر، رفتار با مردم، اجتماع، جامعه... .
پوزخند زد:
- ای بابا، همه این کتابها را بریز تو زباله. اگه اینکاره بودی که باس میفهمیدی طرف کیائیان بود یا نبود.