چل بازی
علیرضا محمودی ـ روزنامهنگار
در دورانی که جنون یکی از رایجترین بیماریها بود، هر شهری دیوانههایی داشت که بخشی از شهرت شهر محسوب میشدند. بخش مهمی از این شهرت بهخاطر داستانهایی بود که درباره علت جنون و سرگشتگی این دیوانهها سر زبانها افتاده بود. شهر کودکی من هم دیوانگان و داستانهایی داشت. از دیوانگان مشهور، حسنآقا بود که به هرکسی میرسید میگفت: قرضمو بده. میگفتند که حسن آقا فرزند شاهزاده قجری است که با باتوم آژانها مغزش جا بهجا شده و اموالش را بالا کشیدهاند. دیگری هوشنگ که شایع بود جراح مغز است. او روی تکهکاغذهایی که پیدا میکرد به حروف انگلیسی چیزهای مینوشت. برخی شایع کرده بودند که چند فرنگی قصد داشتند تا هوشنگ را بدزدند و با خود به اروپا ببرند. داستان دیگری هم درباره هوشنگ بود که گفته میشد، یکی از دستنوشتههای خرچنگ قورباغهاش دست آمریکاییها افتاده و بعد از رمزگشایی فهمیدهاند که هوشنگ در حال کشف داروی طول عمر است. دو برادر بودند که دیوانگان متفاوتی بهنظر میرسیدند. این دو برادر هر روز روزنامه میخریدند و در میدان شهر با صدای بلند اخبار روز را میخواندند و به روشی منحصر به فرد تحلیل میکردند. مثلا میگفتند که شاه کشور آلمان اسدالله را که بنای معروفی بود، برای تعمیر دیوار برلین به آلمان فراخوانده و لنین حمدالله نقاش را برای اینکه کف دریای سیاه را رنگ استخری بزند، دعوت بهکار کرده. وجود چنین مجانینی در شهر سرگرمی برای لوطیها و جاهلهای بیکار فراهم کرده بود که به آن میگفتند: چل بازی. البته لوطیهای جاسنگین و با مرام هدفشان از چلبازی این بود که دیوانگان آواره را حمایت کنند تا آنها از مرگ در گوشه خیابان در امان بمانند. مثلا اسی کبریت که جاهل معروفی بود در یک شب سرد زمستانی 20دیوانه را بهخرج خود در مسافرخانهای ارزانقیمت جا داده بود. البته مدیر مسافرخانه فردای آن روز از دست اسی به شهربانی شکایت کرد. دیوانهها کاری کرده بودند که صاحب مسافرخانه تا شب عید مجبور شد مسافرخانه را تعمیرات اساسی بکند. در راستای چل بازی، لوطیهای قدیمی بامرام، رسمی را در شهر رایج کرده بودند که به آن میگفتند چل شوران. روز اول عید لوطیها چل مورد علاقهشان را به حمام میبردند و میشستند و لباسی تنش میکردند. مرام حمایت از چلها در میان نسلهای جدید هم رایج بود. البته رسم چل شوران با حرکات غیرقابل پیشبینی دیوانهگان در برابر آب داغ و گلیسیرین صابون دوام زیادی نیاورد، اما چل بازی برای نوجوانان بیکار در عید همچنان پابرجا بود. چلبازی که خودم شاهد آن بودم این بود: دیوانهای به نام رضی را که دیوانه بیآزاری بود و برای خودش در کوچه و خیابان راه میرفت و آواز میخواند، روز اول عید به همراه چند دوست به چلوکبابی شمشیری بردیم تا سیرش کنیم. رضی بدبخت که از فرط گرسنگی سنگ را هم گاز میزد با شنیدن اسم چلوکباب مشتاقانه دنبال ما راه افتاد. برایش یک پرس چلوکباب کوبیده سفارش دادیم. رضی شروع کرد با دست خوردن. یکی از دوستان ما همینطور محض چل بازی گفت: رضی بخور و بگو ما بد آدمی هستیم. رضی هم از این جمله خوشش آمد و زد زیر آواز که: بگو ما بد آدمی هستیم. همهچیز خوب پیش میرفت چونکه آقا رضی با زمزمه شروع کرد.اما یکباره رضی دستش را برد زیر گوشش و درحالیکه تکههای برنج و کباب را تا میزهای مجاور پرواز میداد شروع کرد به دشتی خواندن: بگو ما بد آدمی هستیم. میخورد و میخواند. آواز اوج گرفت و رضی سیر شده شروع کرد از میز بالا رفتن. همه ما از در چلوکبابی زدیم بیرون تا مدیر چلوکبابی شمشیری که با سیخ کباب از آشپزخانه بیرون آمده بود حسابمان را نرسد. ما که ندیدیم اما شنیدیم که رضی تا سه روز میرفت و میخواند: بگو ما بد آدمی هستیم.