• جمعه 7 اردیبهشت 1403
  • الْجُمْعَة 17 شوال 1445
  • 2024 Apr 26
سه شنبه 2 مهر 1398
کد مطلب : 80645
+
-

گزارش همشهری از آخرین بازمانده‌های کوچ پیاده عشایر ایران در منطقه بازفت چهار‌محال و بختیاری

آوای زندگی‌ایل

گزارش
آوای زندگی‌ایل


محمدصادق خسروی‌علیا ـ خبرنگار

 نسیم مرموزانه، زوزه گرگ‌های گرسنه را با خود می‌آورد، وهم درنده‌ای به جان نفس‌های اهلی می‌افتد، خیال تا منتهی‌الیه خوف پیش می‌رود و لرزه بر اندام بلوط‌های زاگرس می‌اندازد. باد هوهوکنان از راه می‌رسد و درختان را به تعظیم وامی‌دارد، خاک را به توبره گردباد می‌کشد و رودخانه بازفت که آرام از زردکوه آمده سر به عصیان می‌گذارد. تندبادهای سرکش اینطور یکه‌تازی‌شان را به رخ جنگل‌های سربه‌زیر بلوط می‌کشند. تابستان بار سفر بسته اما نه آفتاب داغ و سوزان زاگرس خیال رفتن دارد و نه بلوط‌های آن هراسی از باد و پاییز. زاگرس هنوز سبز می‌درخشد. این کوهستان با همه طنازی‌هایش، سکوت دیرینه و رعب‌انگیزی به چهره دارد؛ سکوتی بکر، رازآلود و پر از تشویش. اینجا آدمی در میان انبوهی از ارتفاعات مثل سیاره کوچکی است در عالمی بی‌انتها؛ تک و تنها. فقط آوای دلنشین کوچ است که حریف سکوت دامنه‌ها، وهم نسیم و هوهوی باد می‌شود؛ صدای مخملی زنگوله‌ها از دوردست‌ها در «دره‌های منار»، «گله سگا»، «تورک»، «تازار» و هر نقطه‌ای از این کوهستان هر آن می‌پیچد و ترس را با آرامش تاخت می‌زند. گله سیاه و سفیدی از گوسفندان بر فراز ارتفاعات نزدیک می‌شود؛ این طایفه کوچ‌رو از کوهرنگ می‌آید، آنها زردکوه 4هزارمتری را فتح کرده‌اند. گله در سایه‌روشن سحر از دامنه پرشیب جنوبی زردکوه سرازیر است. بابادی‌ها هستند؛ طایفه بزرگی از ایل بختیاری که ییلاق‌شان کوهرنگ است.





تفنگ برنو

قامت خورشید به ارتفاعات بازفت نمی‌رسد، ساعت نزدیک 8صبح است اما هنوز دامنه‌ها را سایه سحر پوشانده. بابادی‌ها گله را از مسیرهای سنگلاخی عبور می‌دهند اما برای اسب و قاطرها که بار و بنه را حمل می‌کنند باید مسیر هموارتر باشد؛ به همین‌خاطر آنها راه را دوره می‌آیند. ساربان گله گوسفندان مردها و شیرزنان بختیاری هستند و دخترها و پسرهای جوان قافله‌دار اسبان و قاطرها. عشایر مسیر را به کیلومتر و متر نمی‌شناسد، واحد مقیاس مسافت برای آنها روز است؛ از سحر تا غروب آفتاب. غلامرضا بدری، بزرگ این بُنکو (قبیله کوچکی که با هم زندگی و کوچ می‌کنند) سوار بر اسب کهری به همراه 7مرد پیاده، احشام را هدایت می‌کند. دختران، زنان جوان و مردان جوان این طایفه کمی پیش‌تر سوار بر اسب و قاطر هوای بار و بنه را دارند: «ما 10روز راه داریم تا از کوهرنگ برسیم به اندیمشک. آسمون روشن بشه می‌زنیم به راه، گرگ و میش غروب هم اتراق می‌کنیم.»
عشایر، مسلح کوچ می‌کنند. حداقل 2 یا 3مرد یا زن در بین هر گروه کوچکی از آنها که به‌دلیل صعب‌العبوربودن مسیر جداگانه تردد می‌کنند، سلاح گرم بر دوش دارند. غلامرضاخان هم سحر قبل از آنکه کوچ آغاز شود و گله به راه بیفتد، برنوها (تفنگ‌های جوازداری که از دیرباز در اختیار عشایر قرار گرفته تا از خود، اموال و ناموس‌شان حراست کنند) را روغن‌کاری کرد، فشنگ گذاشت و گلنگدن را کشید: «صحرا شوخی‌بردار نیست؛ هم خرس داره و هم گرگ. ما ‌این تفنگارو برای خرس و گرگ روغن‌کاری نمی‌کنیم، از ترس دزده. برا حیوون وحشی حتی تیر هوایی هم در نمی‌کنیم. سگ‌ها را می‌فرستیم پی‌شون و بدون درگیری فراری‌شون می‌دیم. اما امون از دست دزدا! این روزا پیرمون رو درآوردن.»




ایل راه
نفس کوچ پیاده بریده، این روزها کوچ بیشتر سواره است و بی‌پروا. اغلب ایلیاتی‌ها که در پیشه عشایری مانده‌اند با وانت و کامیون سردسیر را به مقصد گرمسیر ترک می‌کنند، اما در ییلاق بازفت، کوهرنگ و اردل استان چهارمحال و بختیاری که میزبان نزدیک به 60درصد جمعیت عشایری ایران است، طوایف پرطاقت و سرسختی پیدا می‌شوند که همچنان پایبند به سنت دیرینه کوچ پیاده هستند. آنها مسیر 300-200 کیلومتری ییلاق به قشلاق (از کوهرنگ شهرکرد تا ایذه، اندیمشک، شوشتر، دزفول و شوش خوزستان) را از میان کوهستان صعب‌العبور و شیب تند دره‌ها طی می‌کنند. ایل‌راه‌های قدیمی اسیر سیلاب و جور زمان شده و بخش مهمی از آنها ویران است. عشایر پیاده گاهی به اجبار در مسیرجاده باریک و پرپیچ‌وخم اصلی قرار می‌گیرند. صدای کف زدن نعل اسبان و سم چهارپایان روی آسفالت ریتم هماهنگ و بامضمونی دارد اما برای علی‌خان برادر غلامرضاخان گوشخراش و آزار‌دهنده است: «‌این جاده‌ها اسبا و قاطرا رو از پا درمیاره. صدای سم‌شون رو می‌شنوی؟ انگار شیشه‌ای که می‌کوبی به سنگ و خرد و خاکشیر می‌شه.» دیگر اعضای بنکو هم وقتی مجبور می‌شوند در آسفالت تردد کنند دادشان درمی‌آید. خاتون نگاه بران و باوقاری دارد. غریبه‌ها را سین‌جیم می‌کند. او دختری است از همین طایفه که به همراه 2زن جوان و چند پسر جوان فامیل چند منزل جلوتر از غلامرضاخان و یارانش حرکت می‌کند. بارها روی قاطرهاست و ایلیاتی‌ها سوار بر اسب‌اند. خاتون مثل پیش‌قراول‌ها رفتار می‌کند. کمتر از خودشان می‌گوید و بیشتر سؤال می‌پرسد. او هم از وضعیت مسیر شاکی است. نزدیک جاده چشمه‌ای است که به اسبان و قاطرها آب می‌دهند. بعد دختر جوان رضایت نمی‌دهد که اسب‌ها را از جاده آسفالت ببرد و از پا بیندازدشان، به دل کوه می‌زند و بیراهه. باقی هم پشت سر او. ایل‌راه‌ها تمام هست و نیست عشایری است که پایبند به سنت کوچ پیاده هستند. مسیرهایی خاکی که گاهی قدمتی چندهزار ساله دارند. ویرانی آنها، عشایر را پیاده سوق می‌دهد به جاده‌های اصلی و آسفالت‌های سخت و ستبر. مشدی‌خاور 70سال کوچ‌رو است. دودمان آنها از ازل ییلاق‌شان بازفت بوده و قشلاق‌شان ایذه خوزستان. از طایقه موری هستند. بنکوی آنها در مسیرکوچ بابادی‌ها قرار دارد: «از موقعی که ایل‌راه‌ها خراب شدن ما هم زمینگیر شدیم. عشایر چاره‌ای نداره باید با ماشین کوچ کنه. اونایی که پیاده می‌رن، پیرزن‌ها، پیرمردها و بچه‌هارو نمی‌برن.‌ این راه جون آدمو می‌گیره. قدیم اونایی که توان نداشتند مثل پیرها و بچه‌های کوچیک، جلوتر از گله با اسب و قاطر راه می‌افتادن. اما حالا با ماشین می‌فرستنشون به قشلاق. گله‌داری تو مسیر هزارتا خطر داره و یه‌عالمه سختی. از همه بدتر اینکه باید یه قسمتی از مسیر رو از کنار جاده بری که خیلی خطرناکه.»




رسم زندگی
در مسیر کوچ بابادی‌ها، اقوام عشایر بسیاری گله به گله اتراق کرده‌اند.آنها امروز و فردا به راه می‌افتند و غالبا ماشینی کوچ می‌کنند اما عده‌ای خیال دارند پیاده به قشلاق بروند. هر بنکوعشایری حدود 4تا 10خانوار جمعیت دارد؛ دخترها و پسرها زود ازدواج می‌کنند و جوان‌هایی که هنوز پشت لب‌شان سبز نشده یک یا دو فرزند در گهواره دارند. در زندگی عشایری بچه‌ها از سن پایین عصای دست پدر ومادر می‌شوند؛ گله را به چرا می‌برند، شیر می‌دوشند، هیزم فراهم می‌کنند، از بره و بزغاله‌ها نگهداری می‌کنند و... به همین‌خاطر در میان عشایر منعی برای ازدیاد فرزند وجود ندارد و به قول حاجیه بانو65ساله که مادر 13فرزند و مادربزرگ 53نوه است، بچه با خود روزی می‌آورد و نعمت و برکت است. این مادربزرگ خوشرو که تا چشم باز کرده کوچ نشین بوده مانند همه پا به سن گذاشته‌های ایل حرف هایش بوی خامی نمی‌دهد. آنها سواد ندارند اما درس زندگی را خوب بلد هستند. تا مهمان به زیر چادرسیاهش پا می‌گذارد، رخت و لباسی  را که از صبح با آن کار می‌کرده عوض می‌کند، سر و رویی می‌شوید و با چای از او استقبال می‌کند:«مهمان‌نوازی شرف آدم‌ها رو نشون می‌ده.» حاجیه بانو با چند نوه قد و نیم قدش تنها در چادر نشسته و می‌گوید همه فامیل رفته‌اند تا گوسفندان را در رودخانه بشویند:«همه زندگی ما عشایر به دام بنده، شستن اونا تو فصل پاییز درد و بلا رو ازشون دور می‌کنه. این اعتقاد پدر و پدران من بوده. خیلی‌ها این کار رو نمی‌کنن اما طایفه ما هر سال این کار رو انجام میده.»




چاشت
نزدیک ظهر است و زاگرس زیر چترآفتاب داغ. بابادی‌ها و کوچ‌روهای پیاده صلات ظهر که می‌رسد اتراق می‌کنند تا نمازی بخوانند و چاشتی بخورند. مسیر کوچ پیاده مانند مسیر و ایستگاه‌های اتوبوس‌های شهری است. ایلیاتی‌ها هنگامی که پیاده کوچ می‌کنند برنامه دقیق و زمانبندی شده‌ای دارند. هم مسیر‌شان مشخص است و هم محل اتراق‌شان.خاتون، فرامرز، زهرا، قیصر، مهین، ستار و محسن که بارو بنه را جلوتر می‌بردند در میعادگاه منتظرغلامرضا خان و باقی ساربان‌های گله ایستاده‌اند. آنها زیر سایه بلوط‌های زاگرس اجاقی علم کرده‌اند برای کباب بره. فرامرز بار اسب‌ها و قاطرها را بر می‌دارد و آنها را می‌برد کنار رودخانه تا آب بدهد. ستار به جان هیزم‌ها افتاده و آتش را گیرا می‌کند. خاتون و زهرا هم گوشت‌ها را به سیخ می‌کشند. قیصر زیراندازی پهن می‌کند، لم می‌دهد، با تفنگ برنو ور می‌رود و می‌پرسد:« زندگی تو شهر خوبه؟ شما راضی هستین؟» خاتون برزخی می‌شود:«نه چیش خوبه. آدم دلش می‌گیره تو شهر.» قیصر گلنگدن برنو را می‌کشد و از توی مگسک جایی را هدف می‌گیرد و یک چشمش را می‌بندد:« مگه از تو پرسیدم، تو کی تو شهر زندگی کردی؟» خاتون پای اجاق زغال‌های سرخ را از میان آتش بیرون می‌کشد:«زندگی نکردم. همین چند باری که رفتم مریضخونه برا هفت پشتم بسه. چیه دورتا دورت دیوار باشه. نفس آدم می‌گیره...» قیصر لبخند نیمه‌ای از سر رضایت می‌زند و ستارهم دست از جان هیزم‌ها برداشته و با سر حرف‌های خاتون را تأیید می‌کند. غلامرضا خان و بزرگ‌های بنکو که از راه می‌رسند این بحث پای سفره ادامه دار می‌شود. از آنها می‌پرسم اگر عشایر کوچ رو نبودید دوست داشتید چه کاره باشید. برخی نمی‌دانستند چون تا به حال به آن فکر نکرده بودند. خاتون و قیصر و زهرا می‌گویند:« فقط عشایری.» اما غلامرضا خان جدی در موردش فکر می‌کند و یکباره می‌گوید:«معلم. معلمی رو دوست دارم. من 4‌ماه بیشتر مدرسه نرفتم با همون 4‌ماه سواد خوندن و نوشتن دارم. به‌نظرم معلم خوبی می‌شدم. البته اینم بگم من معلم عشایری رو دوست دارم. تکه تکه‌ام کنی شهر نمی‌رم.» باقی که بهت زده بودند و فکر می‌کردند غلامرضا خان از کوچ نشینی خسته شده با جمله آخر پقی می‌زنند زیر خنده.




بی مهری
طوایف دیگر در ایستگاه بابادی‌ها بارهای خود را پایین انداخته‌اند و مشغول چاشت هستند. این چاشت و استراحت نیم روزی فرصتی پیش آورده که در جمع عشایر کوچ‌نشین حرف‌های ناگفته‌ای به زبان‌ آید. آنها خود را اسیر بی‌مهری می‌بینند. زندگی دشوارعشایری تاب و توان آنها را به یغما برده و دست رنج‌شان را چلانده اما به‌خاطر عشق به طبیعت نمی‌توانند دل از آن بکنند. خیلی از عشایر به‌خاطر هزینه سنگین حمل دام و البته علاقه‌ای که به سنت‌ها دارند پیاده کوچ می‌کنند. اولین توقع آنها ترمیم ایل راه‌هاست. آنطور که می‌گویند سهمیه علوفه و دارو به دام‌های آنها نمی‌رسد. مش حیدر از طایفه گلدلی سال پیش 60دامش به‌خاطر نرسیدن دارو تلف شد. با این اتفاق نیمی از سرمایه‌اش که 40سال برایش تلاش کرده بود از دست رفت:«گوسفندها که تلف شدن 2تا از پسرام مجبور شدن برن شهر کارگری کنن. دیگه گله‌ای نبود که بتونه خرج 5خونوار رو بده.» معیشت عشایری هم اسیر دلال بازی شده، اینجا قیمت گوشت گوسفند 35درصد ارزان‌تر از شهرهای بزرگ است. کاکا جان، بزرگ خاندان یکی از بنکوهای طایفه موری قبل از شروع‌ماه محرم برای عروسی پسرش مجبور شد 10گوسفندش را به دلال‌ها بفروشد:« دستم تنگ بود. وقتی فروختم و گوسفندها رو بار زد و رفت فهمیدم دلالا نصف قیمت معامله می‌کنن. خدا رو خوش میاد زحمتش از ما باشه سودش برا دلالا؟»




تاراز
قیصر و فرامرز بار و بنه را دوباره روی قاطرها می‌گذارند. آنها از غلامرضا خان خداحافظی می‌کنند و با سرعت بیشتر دور می‌شوند. گله اما آرام به مسیرش ادامه می‌دهد. 4ساعت مانده به غروب آفتاب و بابادی‌ها باید گرگ و میش «تاراز» باشند. تاراز قله‌ای است که دل و جان از بختیاری‌های کوچ روی این منطقه برده، مانند کوه دنا که بویر احمدی‌ها با آن رمز و رازهایی دارند. محمد علی، پسر غلامرضا خان از دور با عشق، قله تاراز را نشان می‌دهد و سعی می‌کند آن نیمرخ انسانی را که از آن کشف کرده به بقیه نشان دهد. به بلندترین نقطه تاراز که می‌رسند مثل آنها دلداده بسیار است. چند بنکوی دیگر هم هستند. آنجا لحظه‌ای می‌ایستند و تاراز را تماشا می‌کنند. بعد با آن وداع می‌کنند و سالخورده‌ها اشک می‌ریزند. از محمد علی می‌پرسم چرا گریه می‌کنند، می‌گوید:« ناراحتن. بالاخره عمری ازشون گذشته می‌ترسن سال دیگه نباشن و تاراز رو نبینن.» غلامرضاخان مثل دلداده‌هایی که تاب وداع با معشوق را ندارد، چشم در چشم تاراز نمی‌شود. زیرچشمی نگاهی به آن می‌اندازد و دستور حرکت می‌دهد. دامنه جنوبی تاراز ایستگاه آخر امروز بابادی‌هاست. غروب سرخ و سنگین است. سلمان می‌دمد به نی و زخمی و سوزناک می‌نوازد. «دشت چلو» پیش روی بابادی‌هاست. بعد از آن قشلاق منتظرشان است. سلمان به لری آواز می‌خواند:«لَو‌تر بُکُن تا دِی بیام/جا پایلت وُر مِن تیام»(لب‌تر کن تا مادر بیایم/ جای پاهایت روی چشمانم) محمد‌علی چشمانش ترمی شود و غلامرضا خان و علی‌خان نگاه غمناک‌شان را می‌دزدند. محمد‌علی در گوشم زمزمه می‌کند:«مادرش رو پارسال از دست داده. هنوز مشکی شو در نیاورده، سلمان فقط 10سالشه.»
سیاهی شب هجوم می‌آورد. گله درون آغلی می‌شود که با سنگ دورچین شده. غلامرضا می‌گوید: این آغل‌های سنگی به‌دست اجدادشان ساخته شده:« خدا می‌دونه اولین سنگ بنا را کی گذاشته و چند قرن پیش. ما فقط اون رو ترمیم می‌کنیم و نسل بعدی دوباره همین مسیر رو ادامه می‌دن.«فرامرز و محمدعلی آتش را جان می‌دهند و غلامرضاخان تفنگ‌ها را دوباره روغن کاری می‌کند:« گردوغبار زیاده ممکنه ماشه نچکونه. امشب تا صبح بیداریم و باید گله رو بپاییم.»



 

این خبر را به اشتراک بگذارید