• جمعه 7 اردیبهشت 1403
  • الْجُمْعَة 17 شوال 1445
  • 2024 Apr 26
شنبه 26 مرداد 1398
کد مطلب : 72927
+
-

روایت زندگی علی ویس‌نجاتی، کسی که با گله اسب‌هایش در دل کوه زندگی می‌کند

رقصنده با اسب‌ها

رقصنده با اسب‌ها



گزارش   سکوت، دشتِ بلوط‌‌بنگان را فراگرفته و باد، تنها صدایی است که خود را در شاخه‌های سروی در میان دشت به گوش می‌رساند. تنها رفیق سکوتِ دشت، علی است؛ کسی که وجب به وجب بلوط‌‌بنگان را می‌شناسد. او هرروز مادیان‌هایش را به دشت فرا می‌خواند؛ مادیان‌هایی که هر‌کسی به غیر از علی را غریبه می‌دانند. مادیان‌ها نه‌تنها با علی، که با صدای غرش موتور او هم، در این دشت وسیع خو‌گرفته‌اند. کافی است علی با موتورش به دل دشت بزند تا مادیان‌های سفید با گردنی افراشته، بر قله کوه ظاهر شوند؛ صحنه‌ای که هیچ‌گاه برای علی تکراری نمی‌شود و او هربار با دیدن اسب‌هایش لبخندی بر صورتش پهن می‌شود و زیر لب می‌گوید: «آخ سی یالِ مینِ بادت دختر!(آه از آن یال‌هایت دختر که میان باد رها می‌کنی).»

با صدای موتور علی، مادیان‌ها به‌تاخت از یال کوه پایین می‌آیند؛ تاختنی که با گردوغبار زیاد، بلوط‌بنگان را شبیه میدان جنگ می‌کند. علی اسب‌ها را نوازش می‌کند، صورتش را روی صورت اسب‌ها می‌گذارد و با لهجه لری قربان‌صدقه‌شان می‌رود. نگاه علی به 2 مادیانی است که قرار است 2کره دیگر به گله اضافه کنند. مادیان‌های‌ دیگر هم دور علی حلقه زده‌اند و یال‌های رهای خود را به نوازش سر انگشتان علی می‌سپارند.

 اصطبلی به وسعت یک دشت
دم‌دمای ظهر، تیغ تیز آفتاب به دشت بلوط‌بنگان می‌تابد. دانه‌های عرق بر بدن اسب‌ها می‌درخشد. اسب‌ها دوباره باید به پشت کوه سِکوره بروند و یکی یکی از علی جدا شوند. مادیان‌ها که می‌روند، علی با خیال راحت زیر سایه سرو می‌نشیند و آب می‌نوشد: «مو از بچگی با اسب اُخت شُدُم و از وقتی چشم به دنیا وا‌کردُم، همه طایفه اسب داشتند. اصلا برای هر نورسیده‌ای کره‌ای بید که با او بزرگ می‌شد. جد مو، آقام، عاموهام همه سوارکارند و ارث جدم برای خاندان مهار اسب و سواری بید و ما از بچگی تربیت اسب مین صحرا را یاد داریم، اما به شهر که خونه گیرُفتیم، اسب‌ها را فروختیم ولی تاب زندگی بدون اسب را نِیاوردیم و هفت سال پیش دوباره اسب و مادیون خریدیم و شروع به تربیتشون کردیم.»

برای علی اسب همه‌‌چیز است. صحبت از اسب نگاه نافذش را معنای بیشتری می‌بخشد. «اسب‌هایمان را همین صحرا بزرگ می‌کنیم. آنها نه اهل اهلند و نه وحشی وحشی، اما صاحاباشون رو خوب می‌شناسند. قوتشون را خودشون از دل صحرا می‌جورند و زندگیشونِ میان دشت و کوه و دمن می‌گذرونند اما اگر زمینی داشتیم که اسب‌ها را آنجا می‌گذاشتیم، بهتر بود چون بزرگ‌ترین مشکل خاندان ما این بید که یک زمین بزرگ که اسب‌ها را به آنجا ببریم و تربیتشون کنیم نداریم.  از کل زمین‌های سوق، فقط آخوری در دیمزار یکی از هم‌ولایتی‌ها ساخته‌ام که 2 اسب نَرَم را در این آخور نگه می‌دارم.»

امان از فقر و محرومیت. هرچند دست و دل طبیعت برای علی و خانواده ویس‌نجاتی باز است و با سخاوت با آنها رفتار می‌کند، ولی محرومیت در شهرستان کهگیلویه باعث شده که آنها نتوانند حتی از داشته‌های کم‌نظیر خود استفاده‌ بیشتری کنند.

 بازگشت به خانه
وقت آن رسیده که علی هم صحرا را ترک کند و به سمت خانه برود. سوار موتور می‌شود، چهره آفتاب‌سوخته خود را با یک کلاه نقابدار و یک چفیه که تمام صورتش را پوشانده، از آفتاب تابستان سوق پنهان می‌کند. مثل بسیاری دیگر از جوانان سوق علی 27ساله هم هنوز چهره ایلیاتی خود را حفظ کرده است. شلوار لری گشاد به پا کرده و پیراهن دکمه‌داری به تن دارد.

علی هم مثل اجداد کوچ‌نشینش آرام و کم‌حرف است و به هر پرسشی مختصر جواب می‌دهد. در چشمان پرنفوذش سکوتی نهفته که درونش را برای هر آدمی رمزآلود اما شیرین می‌کند. این سکوت علی منافاتی با خونگرمی و مهربانی او ندارد. علی خیلی زود رفیق می‌شود و گرم می‌گیرد. به‌خصوص اگر بخواهد درباره اسب حرف بزند، گل از گلش می‌شکفد و به وجد می‌آید؛ «مو، آقام، عاموهام، عمه‌ام و پسران عاموهام 25 تا اسب داریم. نژاد اسب‌ها یا دره‌شور بی ‌یا نژاد کرد و سی اینکه اصالت اسب‌ها به هم نیخوره، مادیون‌ها رو به بهبهون می‌‌بریم تا با اسب‌های نر جفت‌گیری کنند و سی هر مادیون که می‌بریم، باید لااقل 2میلیون پول بدهیم. اسب هم مثل ماشین می‌مونه و بد و خوب داره اما اینکه بد و خوب اسب رو بشناسی به همین سادگی‌ها نیست و باید زمان زیادی رو با اسب‌ها گذرونده باشی که بتونی اسب خوب را از اسب بد واشناسی و ما هم چون اسب‌ها را می‌شناسیم، نمی‌ذاریم که هر اسبی با مادیون‌های ما جفت شود.»

علی می‌گوید: «هر کدام از اسب‌هایم را بین 30‌ تا ‌40 میلیون تومان و هر سال هم یک یا 2اسب می‌فروشم. مردم اینجا هم اسب می‌خرند اما اسب دیگر به‌کار کشاورزی نمی‌آید و مردم هم اگر می‌خرند  به خاطر این است که هنوز اسب را دوست دارند. ما هنوز در جشن‌ها و عروسی‌ها اسب می‌‌آریم. در خیلی از جشن‌های سوق(نام شهر)، مو با اسبم می‌تازم و مردم به تماشا می‌نشینند.»

 کسی نمی‌تواند اسب‌های صحرا را بدزدد
نگهداری اسب‌ها در صحرا کار چندان ساده‌ای هم نبود که هرکسی بتواند از پس آن برآید. شب‌هایی می‌شود که علی و پسر عموهایش باید در صحرا بخوابند تا از گله اسب‌ها مراقبت کنند.
گله اسب محدوده مشخصی رفت‌وآمد می‌کند و مادیان‌ها می‌دانند که کجا باید صاحبانشان را ببینند. علی می‌گوید: «اسب‌های ما گم نمی‌شوند چون می‌دونند باید به کجا برند یا نرند و کسی هم نمی‌تونه بدزددشون چون به این راحتی‌ها به کسی سواری نمی‌دن و جدا‌کردنشون از گله حتی برای مو هم آسان نبید. باید با اسب نر به سراغ گله بیاییم و آنقدر دنبال گله بتازیم تا مادیون‌ها خسته بشن و بتونیم مادیونی که می‌خواهیم رو بگیریم. سوای اون همیشه با گله چندتا قاطر نر هم هست که مثل نگهبانان گله اسب‌ها می‌مونند و مواظب مادیون‌هایند.»

 آبتنی اسب‌ها در رودخانه مارون
هوا گرم است و اسب‌ها هم حسابی عرق کرده‌اند   و علی بنا را بر این می‌گذارد که اسب‌ها را به آبتنی ببرد. حالا باید دوباره مسیر 10 کیلومتری تا کوه سکوره را برود اما این‌بار نه با موتور. علی به سمت آخورک و چکش می‌رود، یکی از اسب‌های نرش را زین می‌کند و به تاخت به صحرا می‌رود.

مادیان‌ها به پایین کوه آمدند و در صحرا منتظر علی هستند. صدای تاختن علی در صحرا می‌پیچد و علی به صحرا می‌رسد. اسب نر که مدتی است به صحرا نیامده، به محض دیدن مادیان‌ها روی دوپا بلند می‌شود و شیهه‌های بلندی می‌کشد. مادیان‌ها نیز به دور علی و اسب می‌دوند.

تازه‌کردن دیدار اسب‌ها که تمام می‌شود، باید راه کوه را پیش بگیرند و از آن بالا بروند. علی سوار بر اسب نر از جلو می‌رود و گله مادیان‌ها و کره اسب‌ها نیز به‌دنبال او راه می‌افتند و این رفتن آنقدر ادامه می‌یابد تا گله اسب به رودخانه مارون برسد.

اسب‌ها به ساحل مارون رسیده‌اند. علی اسب نر را هی می‌کند و به لب آب می‌رسد، از اسب پیاده می‌شود و دست خود را به آب می‌سپارد؛ خنکی آب برق رضایت را در چهره علی می‌نشاند. وقت آبتنی اسب‌هاست.

مادیان‌ها به لب آب می‌رسند و علی سوار بر اسب نر می‌شود؛ اسب‌ها صف کشیده‌اند و پشت سرهم ایستاده‌اند که علی و اسب نر وارد رودخانه ‌شوند، گله مادیان‌ها هم پشت اسب نر به آب می‌زنند و یکی از پس ‌دیگری وارد رودخانه می‌شوند.

اسب‌ها در خنکای رودخانه بازیشان گرفته است، سر خود را به زیر آب می‌برند و یالشان را خیس می‌کنند. آب رودخانه را به دهان می‌ریزند و قرقره می‌کنند و سپس شیهه ‌می‌کشند. مادیان سفید به علی نزدیک می‌شود. شوخی اسب گل کرده؛ با صورت خود به علی آب می‌پاشد. علی می‌خندد و می‌گوید «این هم سی تو دختر» و با پایش اسب را خیس‌تر از آنچه هست می‌کند.

ساعتی می‌گذرد و اسب‌ها حسابی آبتنی کردند و گرمای دشت را به خنکای رود مارون دادند.

گله از وسط رودخانه دور می‌زند و به سمت ساحل می‌آید. علی گوشه‌ای می‌نشیند تا اسب‌ها خشک شوند. گوشی همراه خود را از کناری برمی‌دارد و به صفحات مجازی می‌رود. عکس اسبی که در میدان نقش جهان اصفهان از گرما به زمین افتاده، علی را به هم می‌ریزد. «اسب باید در طبیعت آزاد باشد. یعنی چه که از صبح تا شُو درشکه به دوش اسب می‌گذارند و زیر آفتاب می‌دووننش؟ اسبی که در طبیعت است نه مریض می‌شود و نه احتیاجی به دارو یا غذایی غیر از یونجه و کاه دارد بلکه زندگی طبیعی خود را می‌کند. اسب‌هایی که در باشگاه هستند و تمام روز را در اصطبل تنگ و تاریک سر می‌کنند، بیشتر مریض می‌‍‌شوند و احتیاج به سوزن و دوا دارند اما اسب‌های من که در این دشت آزادند، دائم می‌دوند و طبیعی‌ترین غذا را می‌خورند و همین می‌شود که گذرم هیچ‌وقت به دامپزشک و داروفروش اسب نمی‌افتد.»

 پرورش اسب به این سادگی‌ها هم نیست
تربیت اسب‌های آزاد هرچند شیرین است اما دردسرهایی هم برای علی دارد. او می‌گوید: «اسب‌ها یه وقتی راه شهر پیش می‌گیرند یا می‌ریزند زمین مردم. پریشو ساعت سه صبح یکی از هم‌ولایتی‌ها زنگ زد و گفت که اسبات اومدند تو زمین. منم از خستگی نمی‌تونستوم چشمامه وا کنم ولی سوار موتور شدُم و رفتم سر زمین و انقدر با موتور دنبال اسب‌ها کردم که از زمین بیرون رفتند ولی وقتی یک‌بار این کار را کردن و سرغشون رفتم و بیونشون کردم، دیگه اینکار را نمی‌کنند.»

حرف علی به اینجا که می‌رسد، لبخند عمیقی می‌زند. «خودمونیم کوکا! مو از بچگی با اسب بزرگ شدم، اسب‌ها زمینم زدند، با لگد زدن مین کمرم ولی همه‌ این خاطرات شیرین بید. مو اسبِ خیلی دوست دارم. اصلا مو عاشق اسبم نه سی اینکه اسب سواری می‌ده یک عشقی به اسب دارم که نمدونم چطور باید بگم. از حیوون دیگری هم خوشم نمیا؛ نه بز نه گوسفند و نه گاو مو فقط اسب دوست دارم و از هیچ کاری دیگه‌ای هم جز تربیت‌کردن اسب‌ها خوشم نمیا!» اسب‌ها خشک شدند و اکنون وقت بازگشت به سکوره است. علی با یک جهش بر پشت اسب نر می‌پرد و در طول رودخانه شروع به تاختن می‌کند. گله مادیان‌ها هم که انگار به وجد آمده، پشت اسب نر می‌دود.

اسب‌ها همزمان با آفتاب به پشت کوه می‌رسند؛ وقت جدایی است. گله مادیان‌ها به دل کوه می‌رود و علی و اسب نر هم به صحرا می‌آیند. وقت یک تاختن بی‌وقفه است. علی به اسب هی می‌زند. اسب با کشیدن شیهه‌ای روی دوپا بلند می‌شود و بعد شروع به تاختنی با تمام قدرت می‌کند و مسیر 10 کیلومتری صحرا تا آخور را می‌دود.

 رویایی بی‌پایان برای یک زندگی
علی و اسب خسته به آخور می‌رسند، اسب در آخور آرام می‌گیرد اما کار علی هنوز تمام نشده، هرچه نباشد علی صاحب اسب دیگر آخور هم هست. او را از آخور بیرون می‌آورد و به دیمزار کناری می‌برد که حالا گندم‌هایش را درو کرده‌اند.

علی مثل کودکی که طناب بادبادکی را بر فراز آسمان می‌گیرد و روی زمین می‌دود، طناب آویخته به گردن اسب را در دستان لاغر اما محکم خود می‌گیرد و شروع به دویدن می‌کند و اسب هم به‌دنبال علی می‌دود. دویدن علی با اسبش تمام می‌شود اما اسب به جای آنکه خسته شده باشد، قبراق‌تر هم شده و گردن می‌افرازد و شیهه ‌می‌کشد. این یعنی اسب باز هم دویدن می‌خواهد. وقت رفتن به آخور است و علی هم خیلی خسته شده اما با این حال، با مهربانی به دل اسب خود راه می‌آید و دوباره دویدن را از سر می‌گیرد؛ دویدنی شبیه یک رویا، یکی شدنی به تمام معنا، علی می‌خندد و اسب چابک و قبراق شیهه می‌کشد. یک همکاری خوب؛ همکاری‌ای که حکایت از یک زندگی دارد؛ زندگی‌ای که با اسب‌ها در دامنه کوه‌ها و دشت‌های کهگیلویه و بویراحمد ادامه‌دار است.

چه آن روزی که اجداد کوچ‌نشین علی در کهگیلویه بزرگ با اسب‌ها زندگی می‌کردند و چه امروز که علی عشق و علاقه به اسب‌ها را به زندگی یکجانشینی آورده است.

علی می‌گوید: «هر کدام از اسب‌هایم را بین 30‌ تا ‌40 میلیون تومان و هر سال هم یک یا 2 اسب می‌فروشم. مردم اینجا هم اسب می‌خرند اما اسب دیگر به‌کار کشاورزی نمی‌آید و مردم هم اگر می‌خرند  به خاطر این است که هنوز اسب را دوست دارند


کار سخت علی!
نگهداری اسب‌ها در صحرا کار چندان ساده‌ای هم نبود که هرکسی بتواند از پس آن برآید. شب‌هایی می‌شود که علی و پسر عموهایش باید در صحرا بخوابند تا از گله اسب‌ها مراقبت کنند. گله اسب محدوده مشخصی رفت‌وآمد می‌کند و مادیان‌ها می‌دانند که کجا باید صاحبانشان را ببینند.

دوستی با اسب‌های وحشی
برای علی اسب همه‌‌چیز است. صحبت از اسب نگاه نافذش را معنای بیشتری می‌بخشد. «اسب‌هایمان را همین صحرا بزرگ می‌کنیم. آنها نه اهل اهلند و نه وحشی وحشی، اما صاحاباشون رو خوب می‌شناسند.»
 

این خبر را به اشتراک بگذارید