• جمعه 7 اردیبهشت 1403
  • الْجُمْعَة 17 شوال 1445
  • 2024 Apr 26
چهار شنبه 1 اسفند 1397
کد مطلب : 48510
+
-

بیکارهای پولدار

روایت
بیکارهای پولدار


فرزام شیرزادی/ نویسنده و روزنامه‌نگار
تو یک فضای کوچک 10 در 4متری داریم راه می‌رویم. 11 نفریم. 6 نفر تو آب و 5 نفر بیرون روی تخته‌های پلاستیکی طاقباز دراز کشیده‌اند. چشمان‌شان را بسته‌اند. نمی‌دانیم به چه فکر می‌کنند. از 6نفر تو آب، جز یک نفر که راحت راه می‌رود بی‌آنکه سگرمه و ابرو درهم بکشد، بقیه دیسک کمر دارند یا آمده‌اند آب‌درمانی.

از آن استخرهای گران اعیانی نیست. کوچک است. تو یک زیرزمین که 2 ردیف پله 7‌تایی از راهرویی باریک مستقیم می‌آوردت کنار حوضچه. مردی که راحت راه می‌رود، لاغر است و قدبلند و حرف‌های قدکوتاه بیش از اندازه فربه‌ای را گوش می‌دهد. فربه می‌گوید: «نباید ریکس کنی؛ یعنی ریکس بکن اما نه یهویی. نفت وقتی رو 40 تا وایساده بود افتش رو کرده بود. الانم باید بخری. دست دست نکن. بخر. تا می‌تونی بخر.»

نحیف برخلاف چاق صدایش گس و خش‌دار است. وقتی حرف می‌زند انگار سمباده روی پیشانی آدم می‌کشند: «با نفت زیاد حال نمی‌کنم.»

فربه براق می‌شود. اخم می‌کند: «چی؟ با چی حال نمی‌کنی؟»

- عشقم سهامای کوچیکه.
- همینه که چهارساله تکون نخوردی.

تکون. خونه گرفتم. ماشینم زیر پای زنم انداختم. هفتصدتام تو بانک دارم.

ـ همین دیگه. نه... فایده نداره. باید ریکس کنی. پول کلفت تو ریکسه.

پیرمردی که کنارشان ایستاده و از ته حوضچه چهل‌متری به زور خودش را رسانده به آنها پا به پا می‌شود و می‌پرد وسط حرف: «آقا ببخشید تو چی چی نباید ریسک کرد؟ آقا؟ مهندس؟ ریسک چی؟ شما هم کمردرد دارید؟»

نمی‌شنوند. جوابش را نمی‌دهند. پیرمرد با تعجب زل می‌زند بهشان. انگار چشمانش درست نمی‌بیند. سر می‌دهد جلو و پس کله چند لایه چربی‌دار فربه را خیره‌خیره نگاه می‌کند. بعد به زحمت پا شل می‌کند و لاک‌پشتی راه می‌افتد. لاغر می‌گوید: «تو دیگه آخرشی. من جرأت ندارم.»

چاق فاتحانه، بلند بلند می‌گوید: «کاری که بهت می‌گم بکن. یک سال بخواب و بخور. استخر بیا و عشق و حال. سر سال چهارصد، پونصد تو جیبته. من الان یک‌ماه پیش زدم تو یه کاری، تا سر برج سی‌وپنج هزار دلار میاد اینجا.» با کف دست می‌کوبد روی شکم پیه بسته و گنده‌اش: «اینجا.»

مرد متفرقه‌ای که ربطی به قصه ما ندارد و لبه استخر ایستاده با شکم می‌پرد تو آب. صدای تولوپ می‌پیچد تو فضا.

چاق می‌گوید: «ریکس داره، اولش ریکسه، بعد لیلکس لیلکس می‌شی. به قول اون یارو نابرده گنج میسر نمی‌شه دیگه.»

 پیرمرد تا میانه‌ها رفته و دوباره برگشته است. به چاق و لاغر می‌رسد. مات، عین یکه‌خورده‌ها نگاهشان می‌کند: «آقا؟ مهندس؟ مهندس چی چی آدم‌رو ریلکس می‌کنه؟ آقا؟ آقا؟»
جوابش را نمی‌دهند. انگار اصلا پیرمرد آنجا نیست.

 

این خبر را به اشتراک بگذارید