سهتاری غمگین است، دفی اما جان مینوازد
در آپارتمان را که باز میکردم تا برسم به آسانسور چنان هجوم میآورد که من مستان میشدم و راه رفتن یادم میرفت، پس همان جا شانه میسپردم به دیوار و گوش میدادم به نوایی که از طبقه بالا مثل نسیم سرخورده بود و همه مرا بیقرار میکرد.