گزارش همشهری از مسابقات دختران نانآور که رؤیاهایشان را دویدند
شروع زندگی از خط پایان
مهدیه تقویراد ـ خبرنگار
پشت هیچستان شهر، آنجا که شلوغیهای خیابان پیروزی به اتوبان بسیج میرسد، ماندهایم پشت چراغ چشمکزن قرمز. زمستان ملحفههای سفیدش را بر شانههای شهر کشیده و قصد ندارد جمعشان کند. از پشت شیشه بخارگرفته، خسته از یک روز کسلکننده زمستان، خمیازه میکشم. دخترک اما صورتش را چسبانده است به شیشه ماشین. از بین این همه، ما را نشان کرده. صورتاش گرد و سبزه است، موهایش فر مشکی است و شانهکرده رو به بالا، با لپهایی که گل انداخته... یه گل میخری؟ میخک و مریم و نرگسهای سرماخوردهاش پلاسیدهاند. وقتی از تقاضای خرید، جز لبخندم نصیبش نمیشود، سعی میکند با خاکهای روی شیشه چیزی نقاشی کند، با انگشت اشارهاش، یک دایره میکشد و هنوز موهایش را نکشیده بر میگردد به سویی دیگر. چراغ سبز میشود و اشکال معوجی که شبیه دخترکان سرطان زده بیموست بلاتکلیف میماند.
سر میچرخانم داخل سالن، بزرگ و دنگال است، بچهها گله به گله منتظرند تا بلندگوی سالن صدایشان کند، در گعدههای چندنفره با موزیک سالن غریو میکشند و سعی میکنند با آهنگ، موزون شوند. صدایی مخملی سالن را پر کرده «آمد بهار جانها !ای شاختر به رقص آ، جان پدر به رقص آ».
گوشه سالن بساط سرسرهبازی برپاست، لبه جایگاه تماشاگران را گرفتهاند رو به پایین، سر میخورند و دوباره میروند بالا. آن وسط تشک پرش ارتفاع شده جامپینگ بچهها. میپرند رویش و بالا میآیند و جیغ میکشند؛ از هفت ساله هستند تا چهارده-پانزده ساله. لباسهای ورزشی شیک و قشنگ پوشیدهاند و بعضیها آنقدر بزرگ هستند که خودشان را از نگاه غریبهها قایم کنند. دورتا دور سالن، خطوط سفید دوومیدانی است و داخل کادر آن ویژه بخشهای دیگر؛ پرتاب وزنه، پرش طول و...
سبز، سفید و قرمز دختران کار ایران هستند که از شهرهای مختلف خود را برای حضور در سومین دوره مسابقات نانآوران دختر به تهران رساندهاند. شادمانگی کودکانهشان که گویی از دام رنجها به آرمانشهر آزادی و رضایت پای گذاشتهاند، کم کم حالم را بهتر کرده است. شمارههایی که با پارچههای سفید به سینههایشان چسباندهاند، حواسم را برده است. شماره 313دختری کوچک است که ریزگی شیطنتآمیزش با روسری سفید وگلدارش ترکیب شده و دندان پیش نیمه شکستهاش این شیطنت را دوچندان کرده است. میرود گوشهای و خیره میماند به پرتابگر وزنه که حالا دارد خودش را جمع میکند تا گوی سنگین را به جلو پرتاب کند. من عادت دارم در گزارشهایم قهرمان داشته باشم. قهرمان قصه من اما این بار با شماره466 از مقابلم میدود. با نگاه دنبالش میکنم. صورتش چقدر آشناست؛ گرد و سبزه است با موهای سیاه که آن را شانه کرده است بالا. روسری آبی کوچکش را بسته پشت موهای قشنگش. آستین خالیاش آونگ شده کنارش و من با نگاهم، رد بازوی قطعشدهاش را در سایه روشن سالن، در آستین خالیاش دنبال میکنم.
466 وزنه را بر میدارد. میگذارد کنار گوشاش، خودش را جمع میکند به سمت راست. کاش دست چپاش بود تا آن را اهرم کند. این را آقای مسنی میگوید که حالا کنار بچهها ایستاده و با آن کت وشلوار و بارانیاش، شبیه گواردیولا به دختر روسری آبی، دندان قروچه میرود. انگار از مسئولان اصلی برگزارکننده مسابقات است که ذوق دیدن شادی و نشاط کودکان و نوجوانان دختر او را سر ذوق آورده است. 466بدن و دست خمشده است را با وزنه به جلو پرتاب و چند متری با نگاهش رد گوی را دنبال میکند. «7متر و 53سانتیمتر» اندازهگیرها این را فریاد میکنند. روی پیراهنش نوشته ملکآباد. حریف بعدی دخترکی سبزه رو و قد کوتاه است، از تیم پرشین قم. پرتابش تا میانهها میرود ولی خطاست. داور پرچم قرمز میزند. دخترکان بعدی، یک به یک پرتاب میکنند. روسری آبی الان به نیمهنهایی رفته است. اما پرتابگر بعدی که از خاکسفید آمده گمانم 577 است. قدبلند است و کشیده، تقریبا چند سر و گردن بلندتر از روسریآبی. ورزیده است و مصمم. وزنه را میگذارد کنار گوشاش و سریع رهایش میکند. رکورد روسری آبی ما را جابه جا میکند. سرمیچرخانم سمپ گواردیولا. دستهایش را گذاشته روی شقیقهها و به خاک سفید چشمغره میرود.
الان فینال پرتاب وزنه است.466باید پرتاب اولش را انجام دهد. دوباره خودش را جمع میکند سمت راستش. پرتابش تعریفی ندارد. برمیگردد به سمت قسمت خالی میدان. حالا 577خاک سفید ایستاده است. شگردش پرتاب سریع است. آه از نهاد روسری آبی و گواردیولا بلند میشود. وزنه مثل پرکاهی به پرواز در میآید و انگار نمیخواهد فرود بیاید. رکورد جابه جا میشود. تعدادی از بچهها بالا میپرند و مربیاش یک بارکالله کشیده نثار میکند اما فینال پرتاب وزنه ادامه دارد. این گوشه اما 466از زندگیاش میگوید: اگر جایزه نفر اول، اردوی مشهد باشد و نفر دوم گوشی آیفون، ترجیح میدهم اول شوم چون تا الان زیارت نرفتهام. بابایم مریض است. دوست دارم بروم مشهد و برای بابا دعا کنم. اتفاقی که افتاد، هم دستم را گرفت و هم باعث شد پدرم معلول شود. زندگیمان سخت شد من افسرده شدم، اما یک پزشک به من کمک کرد. به من میگوید گل دخترم! من وقتی مسابقه میدهم احساس میکنم، همان پزشک جلوی من ایستاده و تشویقم میکند. بابای من در گلخانه کار میکرد و من هم آن روز پیشاش بودم ناگهان در گلخانه افتاد، پدر با سختی من را نجات داد ولی دستم قطع شد و در به سرش خورد و استخوانش را برداشتند، الان ویلچرنشین است.» خداوند در قرآن فرموده: «ما انسان را در رنج آفریدیم.» راستی، ملکآباد کجای تهران است؟!
سبز، سفید، قرمز؛ بلندگوی سالن اسامی نفرات برتر پرتاب وزنه را اعلام میکند، فینالیستهای نهایی را. از بچهها میخواهد که تشک را جامپینگ نکنند، اما گوش بچهها بدهکار نیست. اسامی «دو»ی 60متر برای انجام تشریفات مسابقه اعلام میشود. لیلا هم به گمانم جزو همانهاست. ابروهای پیوستهاش طعنه به ابروی دخترکان قاجاری میزند، داخل چشمانش مرطوب است، انگار یک بغض همیشگی دارد که باعث شده چشمانش زیر ابروهای پیوستهاش درخشانتر شود.
از نفرآباد شهرری آمده، مرداد سال آینده 14ساله میشود. امسال در پرش طول و دوی 60متر شرکت کرده، 2ماه است که تمرین میکند؛ در هفته، یک روز. قرار است با 8نفر مسابقه بدهد. میگوید:«آرزو دارم جایزهای را که میگیرم به مادرم تقدیم کنم. دوست دارم هنرمند شوم، اما مادرم میگوید باید دکتر شوی. اما من هنر را بیشتر دوست دارم؛ آنقدر که حتی یکبار نمایش هم اجرا کردهام.»
همهمه بچهها که بالا میگیرد، گرداننده، صدای آهنگ را زیادتر میکند. خواننده، لیلا را4 بار صدا و ابروهایش را توصیف میکند، بعد هم از نامهربانیهایش گلایهها دارد. «سیاه چشمون! چرا نامهربونی لیلا؟!» لیلای قصه ما، اما حالا دارد با عجله کفشهایش را که نزار است، با کفش یکی از هم تیمیها عوض میکند. این کار آنقدر طول میکشد که داور اخطار میدهد. لیلا با انگشتهای ظریفش دارد بند کفش را میبندد. رقبا در حالت استارت هستند. چند لحظه بعد لیلا دارد میدود. آقای کت و شلوار و بارانیپوش، اینبار پیشبینی میکند کدامشان اول میشود. همان گواردیولاست. هر بار با آیدا که چشمانش سبز است شرط میبندد. روی گردن آیدا اثر سوختگی است؛« بچه بودم که آبجوش از کتری ریخت و سوختم، خدا رحم کرد که صورتم و دستهایم نسوخته، گردنم را میتوانم با روسری قایم کنم که دیده نشود. پدرم کارگر روزمزد است، زمستانها کارش خیلی کم میشود و من و خواهر و برادرم سعی میکنیم با کار کردن کمکخرج خانه باشیم. برادرم کارتن و مقوا جمع میکند من و خواهرم هم در کرج کار میکنیم.»
عذرا را که دور بعد باید بدود به حرف میکشم. پروانه او را به گواردیولا نشان میدهد. منظورش این است که عذرا برنده میشود، گرچه گواردیولا زیرچشمی پاهای کشیده نگار را ورانداز میکند. عذرا اما امیدی به قهرمانی ندارد. از سراب آمده، دوست دارد در تهران زندگی کند. از نگاه عذرا تهران بزرگ است، مردمان خوب و مهربانی دارد، مخصوصا که مردمانش با هم دعوا نمیکنند. امسال برای نخستین بار است که به این مسابقات میآید. اصلا این گواردیولا، وسط این همه دختر بچه چهکاره است؟!
سبز، سفید، قرمز، خط پایان، برای هر کسی مفهومی دارد، برای مسئولان یک جور، برای مربیها جور دیگر و برای بچههایی که در انتهای مسیر نیمهجان شدهاند دنیایی دیگر است؛ بچههایی که تمام زندگی را در آن چند متر پایانی میبینند. گویی تمام آرزوها پشت خط پایان ماندهاند، عرقهای خونچکانشان و آن صورتهای گرگرفته، گواهی است بر این باور. جانشان تا لبشان بالا آمده ولی دستبردار نیستند، تا خط پایان انگار دنیار دارد به سر میشود. مثل پروانه که به محض گذشتن از خط پایان، مانند تیر غیب خوردهها، بیجان روی زمین میافتد. انگشتهایش کشیده است، دور ناخنهایش سیاه شده، میگوید از بس در گلخانه با گل و خاک کار کرده، دور ناخنهایش تمیز نمیشود. روی ساعدش زخم نامردی است. از کاکتوسها متنفرم، تمام دست هایم پر از خار کاکتوس است، بعضی شبها از درد خارها خوابم نمیبرد.
هر روز از ساعت 8صبح به گلخانه میروم تا 6عصر، بعد هم باید بروم خانه به مادرم که حامله است کمک کنم. دختری که از خانه علم سرآسیاب آمده و 15سال دارد حالا از خط پایان گذشته، اما دیگررمقی ندارد....یک سال است که هر هفته در باشگاه سرآسیاب تمرین داشتیم. دوست دارم در المپیک هم شرکت کنم... پزشکها پروانه را میچرخانند به پهلوی راست... صورت پروانه سیاه شده و ردههای اشک روی آن ماسیده... قلبم تیر میکشد... ما 10تا بچه هستیم که من پنجمی هستم. فریادی بلند میشود که پروانهای دیگر هم آنسوتر نیمهجان روی زمین افتاده...اصلا همه سالن پر شده از پروانههای رنگ و وارنگ که چشمهای درشت و سیاه دارند سالن منفجر میشود، طنین آهنگ شمالی، کردی، کارگر افتاده و بچهها جیغهای ممتد میکشند، آنقدر که صدای گوینده راه به جایی نمیبرد. از شعرهای آهنگ چیزی سر در نمیآورم. این سوتر فینال پرتاب وزنه است، 466وزنه را برداشته، بویش میکند و میبوسدش، میگذارد کنار گوشاش، خودش را جمع میکند به سمت راست، گونه راستش گل انداخته، مانند کمان تا میشود. گواردیولا نزدیکش میشود و چیزی میگوید، دخترک حالا مثل سایه ممتد پاییزی کج میشود، بدنش را طوری به عقب میبرد که گویی نیمتنهای است خشکیده. ناگهان قد راست میکند، وزنه رها میشود؛ گویی تمام سالن برای چند صدم ثانیه ساکت میشود؛ پروانه نیمخیز و نیمجان، رد وزنه را میکاود، عکاسها پشت سر هم فلش میزنند، صدای نقاره حرم، کل صحنها را پر میکند، «کرنا»زنهای نقارهخانه، یکصدا غوغا میکنند، دستهای کبوتر از روی گنبد بال میگیرند. آستین خالی 466هنوز از تک و تا نیفتاده. وزنه دخترک روسری آبی و قدرت کائنات، روی عدد8متوقف میشود. انگار صدای ضعیف زنگهای ساعت بزرگ حرم امام رضا که او دیدنش را آرزو دارد، از دور به گوش میرسد، یا شاید این تخیل دخترک روسری آبی است که میخواهد حتما اول شود، گویی یکی به او گفته؛ جایزه نفر اول، زیارت حرم امام هشتم(ع) خواهد بود.