فراموش میشویم
«بی پرده با مردم» 6 محله جنوب غرب تهران که از کمرنگ شدن ماجرای گرانی بنزین اما مشکلات تمام نشدنی زندگی میگویند
مریم سرخوش _ خبرنگار
آنقدر این روزها از گرانی بنزین حرف میزنند که تمام لحظهها زندگیمان بوی بنزین گرفته. لحظههایی که تا همین چند روز پیش با اعتراضات خیابانی شرایط سختی را پیش رویمان گذاشت. روزهای سختی که شاید در چند محله جنوب غربی تهران از جمله چهاردانگه، اسلامشهر، واوان، آدران، رباطکریم و پرند رنگ بیشتری داشت. چراکه از همان اولین روز گرانی بنزین درگیر حوادث زیادی شدند، حوادثی که در نگاه اول با دیدن پمپ بنزینهای ویران و فروشگاههای سوخته توی ذوق میزند. آن هم در کنار بافت فرسوده و حاشیههایی پر از خانههای ناایمن و ساکنانی که برای گفتوگو با رسانهها به تندی از کنارت میگذرند و میگویند: «نه وقتی برای مصاحبه دارند و حوصلهای برای حرف زدن.» گرانی بنزین در نیمهشب ۲۴ آبان، شوکی عجیب به آنها وارد کرده. آنهایی که تا همین چند روز پیش حقوقشان کفاف نیمه ماه را نمیداد و حالا با گرانی بنزین روزهای بیپولی را زودتر از قبل تجربه خواهند کرد. اطمینان دارند که پیگیری مشکلاتشان با گذر زمان به فراموشی سپرده خواهد شد و همانند گذشته پر از دغدغه، در آینده هم خبری از حمایت و پیگیری نخواهد بود. گزارش میدانی همشهری از 6 محله جنوب غربی تهران که روزهایی پر از حادثه را پشت سر گذاشتند را در ادامه بخوانید.
نداریم، نمیخریم، نمیخوریم!
اولین مسیر بعد از خروج از تهران چهاردانگه بود، محلهای که دیگر از زمینهای کشاورزی چند سال قبلش چیزی نمانده و جایش را ساختمانهای آجری گرفتهاند. شلوغ و پر از ترافیک، ازدحام جمعیت از همان لحظه اول در تک خیابان اصلی آن توجهت را جلب میکند. جمعیتی که به گفته یکی از مغازهداران صبرشان از مشکلات لبریز شده است. او میگوید: «هر روز صبح باید جنس روز قبل را چند برابر گرانتر بخریم و بفروشیم. » چک و چانهاش با مشتری تازه واردش هم جالب است و همان تازهواردی که میگوید: «نداریم، نمیخریم، نمیخوریم، کاش قبر ارزان بود!» از مغازه که خارج میشود، صد قدم آنطرفتر نایلونهای آبی پمپ بنزین سوخته را میبینم. پمپبنزینی که در حوادث چند روز اخیر به شدت آسیب دیده و ساکنان این منطقه را برای استفاده از جایگاه بعدی در 15 کلیومتری منطقه با مشکلات زیادی مواجه کرده بود. به محض ورود صاحب جایگاه با اشاره به این که اجازه هیچ صحبتی را ندارند، به من و عکاسی که همرماه است اعلام میکند که اگر بیرون نرویم به 110 زنگ میزند. اعتراض صاحب جایگاه نگاه مردم را هم جلب کرده است، مردمی که البته خودشان هم میلی به صحبت ندارند اما از میانشان موفق میشوم با یک زن 31 ساله ساکن همین محله سر صحبت را باز کنم. «قرار بود چیزی گران نشود اما از فردای گرانی بنزین اولین چیزی که گران شد میوه بود. مغازهدارها به بهانه این که بنزین 3 هزار تومانی میزنند و میوه میآوردند قیمتها را چند برابر کردهاند. با این شرایط باید از بسیاری خریدهای روزانه کم کنیم تا شاید حقوق ناچیزمان به پایان ماه برسد.» عجله دارد که حرفهایش را تمام کند و همانطور که به سمت ایستگاه اتوبوس میرود، میگوید: «مسئولان هر کاری دلشان بخواهد انجام میدهند و توجهی هم به مشکلات مردم ندارند. ما فقط اعتراض میکنیم اما گوش شنوایی نیست.»
تاکسی کم است
در یکی از کوچههای فرعی چهاردانگه از خانمی آدرس مدرسه میپرسم. دلیل حضورم را که میگویم سری تکان میدهد و در حالی که از من دور میشود تاکید میکند: «این پیگیریها همه در حد حرف است و هیچ تاثیری هم ندارد. این که بنزین ناگهان 3 هزار تومان شود اصلا قابل قبول نیست و این اتفاق برای مردم ساکن این مناطق نسبت به دیگر مناطق تهران، زندگی را سختتر میکند.» فکر کنم دلش نیامد صحبتش را قطع کند، برگشت و نزدیکتر شد و ادامه داد «شاید برخی خانوادهها در این محله شرایط اقتصادی متوسطی داشته باشند اما اقشار کمدرآمد و ضعیف هم بسیار زیاد دارد. گرانی زندگی را هم اگر کنار بگذاریم، در اولین مرحله آنها مجبورند هزینههای زیادی را برای تردد به مناطق مرکزی شهر بدهند. مگر اینجا چقدر ظرفیت اشتغال وجود دارد که مردم نگران هزینهها حمل و نقلشان نباشند. نیمی از جمعیت این منطقه کارگرانی هستند که هر روز باید به تهران رفت و آمد کنند. اگر تاکسیها هم کرایهها را گران نکنند، باز هم تعدادشان آنقدر نیست که جوابگوی همه مردم باشند.»
ای کاش مردم اجازه تخریب نمیدادند
چهاردانگه با وجود جمعیت و شلوغی عجیبش اما آنقدر بزرگ نیست که برای رسیدن از ابتدای محله به میدان اصلی آن وقت زیادی بگذرد. پیش از میدان نگاهم به رانندهای میافتد که نزدیک ادارهای دولتی داخل ماشینش نشسته. نزدیک که میشوم کمی شیشه را پایین میدهد. انگار از دنیا طلبکار است. معترضانه میگوید «اگر همه حرفهایم را مینویسی بگویم، وگرنه خودت را خسته نکن» میگویم نگران نباش همهاش چاپ میشود. در ماشین را باز میکند اما پیاده نمیشود «ماهی 2 میلیون و 500 هزار تومان حقوق میگیرم و برای تامین زندگی رانندگی هم میکنم. برای رانندگی اداره هیچ سهمیه بنزینی ندارم و باید هر 4 روز یکبار 120 هزار تومان بنزین بزنم. مسافرکشی هم میکنم و کرایه 3 هزار تومانی را 4 هزار تومان میگیرم. سهمیه معیشتی هم نگرفتم چون اعتقادی به آن ندارم. » او به کسانی که عابربانکها و پمپبنزینها را سوزاندهاند هم معترض است. «این همه خانه و مغازه آتش گرفت و ماشینها را با چوب و چماق نابود کردند. ایکاش خود مردم با این افراد مقابله میکردند و اجازه نمیدادند این همه خرابی به بار آید.» 20 قدم آنطرفتر تاکسیهای ابتدای میدان را میبینم که در پاسخ به سوالاتم لحن تمسخرآمیزی داشتند و هر کدام صحبت را به دیگری پاس میدادند. در نهایت هم دسته جمعی گفتند «نمیخواهیم صحبت کنیم مگه زوره!» از جمعشان جدا شدم و به سمت یک مسافرکش شخصی رفتم. منتظر پرشدن ماشین جلویی بود تا نوبتش شود. از تاکسیاش که سال پیش دزیدند و و پراید قرضی که کار میکرد، گفت. این که بعد گرانی بنزین سهمیه هم ندارد و چون در مسیر تاکسیها کار میکند کرایه را هم نباید افزایش دهد. با گلایه از پیگیری پیدا شدن ماشین دزدیده شدهاش میگوید: «وقتی تاکسی من پیدا شد، نیروی انتظامی اوراقی آن را به قوه قضائیه تحویل داد اما ماههاست که خبری نمیدهد تکلیف ماشینم روشن شود. انگار مردم طبقه پایین جامعه فراموش شدهاند و کسی کاری برای آنها انجام نمیدهد. نه وسعم میرسد که تاکسی 75 میلیون تومانی بخرم و نه آنقدر شرایط مالی خوبی دارم که کار را ترک کنم. اعتراض هم که کنیم، با اخطار سازمان تاکسیرانی مواجه میشویم و باید همین چندرغاز درآمد را هم فراموش کنیم.» دوست داشت حرفهایش را تکمیل کند اما راننده عقبی داد زد، حاجی برو جلو!
این همه حرف زدیم؛ هیچ به هیچ
در مسیر چهاردانگه به اسلامشهر به میدان نماز رسیدیم. عکاس همشهری هر را تابلویی که میدید عکس میگرفت، وسط میدان از ماشین پیاده شد تا جای خوبی برای زاویه عکسش پیدا کند. اما تاکسیدارها دورهاش کردند و گفتند چند روز قبل به صدای همشهری روزنامه زنگ زدهاند و از مشکلاتشان گفتهاند. از بسته شدن سایت ثبت نام بیمه به دلیل قطعی اینترنت در روزهای پس از گرانی بنزین تا افزایش نیافتن کرایهها واز مسافرکشهای اینترنتی که امانش را بریده، این که با گرانی ناگهانی بنزین، همه غافلگیر شده بودند.
شرایطی خوبی در ایستگاه برای انجام مصاحبه نبود اما صحبتهایشان تمام نمیشد، 20 نفر بودند و معترض به نبود امکانات و حمایت. این که قطعات و لوازم جانبی را چندین برابر میخرند و سالانه 4 بار معاینه فنی میگیرند. به قول خودشان راننده تاکسی جماعت در این کشور به حساب نمیآید! برخی دیگر از تاثیر گرانی بنزین در گوجه و کوچک شدن سایز نان با همان قیمت سابق میگویند، لنت 40 هزار تومانی که 200 هزار تومان میخرند و روغن ماشینی که با 250 هزار تومان عوض میکنند. دیگر حرف جدیدی ندارند اما انگار نمیخواهند بروم. «یک چیزی بگوییم و بعد برو. ایکاش از زبان ما بنویسید که مسئولان در هیچ زمانی کاردان نبودند و نمیتوانند مشکلات را رفع کنند. این همه هم که حرف زدیم، هیچ به هیچ، خدا حفظتون کنه.»
قبل از اینکه برویم یکی از رانندهها نزدیکمان آمد و گفت: «اسلامشهر در روزهای گذشته بیشترین حوادث و اتفاقات را پشت سر گذاشته است. مردم ناراحت هستند، چیزی نگویید که عصبانیشان کنید!» راست میگفت در خیابانهای اسلامشهر کسی حرف نمیزد. کوچههای باریک اسلامشهر حکایت عجیبی داشت. مغازههای کوچکی که کنار هم قد کشیده و ساختمانهایی که نمای آجری کهنهشان توی ذوقت میزند. در یکی از همین کوچهها داخل مغازه عطاری میشوم که صاحبش پودر زردرنگی را داخل کاسه میساید. با ورودم سرش را بلند نمیکند و به کارش ادامه میدهد اما در جوابم میگوید: «گرانی 200 درصدی تنها در ایران وجود دارد. کجای دنیا چنین اتفاقی میافتد آن هم در حالی که سالهاست مردم روی خوش ندیدهاند. خواهش میکنم بروید بیرون!» عجیب است، هر مغازهای که سر میزنم کسی حاضر به صحبت کردن نیست. تک جملههایشان یک دنیا حرف دارد. «هر روز دخلمان کوچکتر از قبل میشود.» یا «چه میخواهی بنویسی که مشکل ما حل شود؟»، «دنبال چه هستید؟ در شرایطی که مردم فقط به فکر این هستند تا شب سر گرسنه زمین نگذارند!»
از خانه خارج نمیشویم خرجمان زیاد نشود
شاید بتوان قسمت اصلی محله اسلامشهر را پاساژ آن نام برد که جلویش دهها ماشین به شکل بیقوارهای صف کشیدهاند. چند متر آنطرفتر البته پارکینگ هم هست و رانندهها برای این که هزینهای برای پارک کردن ندهند، سر جای خالی روبروی پاساژ با هم بگو مگو میکنند. سراغ نگهبانی پارکینگ میروم که به گفته خودش نه سواد حرف زدن دارد و نه اجازه! میگوید اگر صاحب پارکینگ او را در حال مصاحبه ببیند، توبیخش میکند. در یک خانه 40 متری زندگی میکند که باید تا چند روز دیگر تخلیه شود. چند روز هم هست که دنبال خانه میگردد اما بنگاهها میگویند صبر کن تا قیمتها تعیین شود. صاحبخانهها با قیمتهای قبلی خانههایشان را اجاره نمیدهند. زمانی که بابت صحبتهایش تشکر میکنم لبخند تلخی میزند و میگوید: «برای اینکه هزار تومان بیشتر خرج نکنیم فرزندانم را جایی نمیبرم اما مگر میتوانم تا آخر عمرم آنها را در خانه حبس کنم؟» چند خیابان آنطرفتر وارد در مغازه شیرینی فروشی میشوم که صاحب آن در حال تمیز کردن یخچال است. شیرینیهایش را یکی در میان داخل سطل میاندازد. «شیرینی آخرین اولویت مردم شده و کسی خانه کسی نمیرود که بخواهد شیرینی بخرد. بنزین را گران کردند و دو روز بعد هر چیزی که نیاز داشتیم گران شد از لوازم گرفته تا خامه.» صحبتمان تمام نشده که شخصی وارد مغازه میشود. از صاحب مغازه درخواست میکند برای یکی از مشتریهایش کارت بکشد. زمانی که متوجه میشود خبرنگارم، به دهانش اشاره میکند و میگوید: «به دندانهایم که نگاه کنی متوجه میشوی حتی نمیتوانم درمانشان کنم. هر وقت یکی از آنها خراب شد، دیدم خرجهای واجبتری دارم. اما تا همین الان هم نتوانستهام از خرجهای زندگی بزنم که پولی برای دکتر رفتن داشته باشم.» این را میگوید و از مغازه خارج میشود.
بنزین گران شود اما انصاف هم باشد
ساختمانهای 3 طبقه، کوچههای بزرگ، تعداد کم مغازهها و ازدیاد خانههای مسکونی، محله واوان را تبدیل به شهرکی کرده بود که آرامش عجیبی داشت. خبری از سوختگی و آتش زدن هم دیده نمیشد. خیابانها تمیز بودند و مردم زیادی هم در آن دیده نمیشد. شاید چون کمی از ظهر گذشته بود، این خلوتی هم وجود داشت. در مغازه ابزار فروشی روبهروی میدان واوان با صاحب مغازه که به گفته خودش بنزین 3 هزار تومانی فقط هزینهها حمل و نقل و جابهجایی بارهایش را گران کرده، گفتوگو میکنیم. جوانی که ویترین مغازهاش را مرتب میکند و به گفته خودش خدا رو شکر اینقدر وضعیت مالی خوبی دارد که بتواند همچنان روزگارش را بگذراند. موافق گرانی بنزین است اما میگوید: «در این گرانی جانب انصاف رعایت نشد. با مردم روراست نبودند. گفتند برای دریافت کارت سوخت اقدام کنید و این مساله ربطی به گرانی بنزین ندارد اما ناگهان در انتهای ماه بنزین را گران کردند.» به مغازه کوچک میوهفروشی آنطرف میدان هم سری میزنم. مشتری ندارد و سبزیهای روی پیشخوان را نشانم میدهد که سه روز پیش آورده و هنوز کسی نخریده است. سبزیهایی که تا همین 10 روز پیش کیلویی 3500 تومان بود و حالا به 8 هزار تومان رسیده است. صحبتهایمان به همان گرانی بنزین و مشکلات اقتصادی میگذرد اما لابلای حرفهایش نکته جالبی را مطرح میکند. این که چند روز پیش یکی از اقوامشان فوت کرده و دیگر اعضای فامیل که در شهرستان زندگی میکنند به خاطر گرانی بنزین به تهران نیامدند و در مراسم شرکت نکردند. میخندد و میگوید: «به خاطر گرانی عروسی نداریم، دیگر در عزا هم شرکت نمیکنیم.»
چند متر آنطرفتر؛ غوغای فقر
رباطکریم که رسیدیم، نیمی از مغازههایش بسته و مردم کمی در حال تردد هستند. اما باریکی خیابانها، خانهها و مغازههای کوچک چسبیده کنار هم نشان میدهد که این محله هم جمعیت زیادی را در خود جای داده است. در یکی از فرعیهای رباط کریم داخل مزون لباس عروس میشوم. زنی که داخل مغازه مشغول جارو کردن است و میگوید: «میخواهی بپرسی که مشکلاتمان در این منطقه چیست؟ کاسبیمان میچرخد؟ کسی لباس عروس کرایه میکند؟ خودت را خسته نکن. همه ما در نهایت روزیمان را داریم. اما انتهای همین خیابان پشت خط، سری به مردمی بزن که سالهاست رنگ گوشت و برنج را ندیدهاند. در زیرزمینهای نمور محل زندگیشان حتی یک قاشق برای غذاخوردن البته اگر چیزی برای خوردن باشد، ندارند. سری به آن محلهها بزن تا بفهمی که شبشان صبح نمیشود از بس که گرسنهاند.» حرف دیگری ندارم که بزنم اما به این فکر میکنم در این شهر ما با همه اتفاقات اخیر دغدغههایمان برای آینده چندین برابر شده، آنها چه میکنند که زیر بار دغدغه کمر راست نمیکنند.
برای اقتصاد کارشناس خارجی بیاوریم
آدران چسبیده به رباط کریم است و برای رفتن به آنجا مسافت زیادی طی نمیکنیم. شکل و شمایلش خیابان و خانههایش همان است و مغازههای تعمیر خودرو بیشتر به چشم میآید. عمدهفروش خواروبار یکی از خیابانهای فرعی این منطقه لطف بیشتری داشت و از همان لحظه ورودم تعارف کرد روی صندلی بنشینم و چیزی اگر میل دارم بردارم، تحفه درویش! میگوید «مگر یک محله مانند اینجا چقدر ظرفیت خرید دارد که هر روز یک فروشگاه بزرگ سبز میشود؟ ما چه گناهی کردیم که نه حق زندگی داریم و نه حق کار کردن. اسمش این است که مغازهدار هستیم اما زندگیمان از کارگری که ماهی یک میلیون و خردهای حقوق میگیرد، بدتر است. چرا برای فوتبال هزینههای چند میلیاردی میکنند و مربی خارجی میآورند، خب برای اقتصاد مملکت هم کارشناس خارجی بیاورند.» دیگر حرفها تکراری است، نه تکراری که نباید به آن توجه کنیم، تکراری که نشان میدهد مشکلات مردم این منطقه هم همانی است که چند محله آنطرفتر با آن درگیر هستند. باید به سمت پرند برویم، اما پیش از خروج از آدران با پیرمردی صحبت میکنم که کارگر بازنشسته است و با یک خانواده 5 نفره در خانه اجارهای در سلطان آباد، زندگی میکند. آنقدر ساکت است که به زور دو کلمه حرف از دهانش خارج میشود. این که همه عمرش را به سختی گذرانده و به خاطر بیپولی برای خرید جهیزیه 3 دخترش، هیچ خواستگاری را به خانهاش راه نمیدهد.
چقدر حقوق میگیریم که هر روز خرید کنیم
پرند هم آخرین مسیر گزارش مردمی از محلههای جنوب غربی بود. مردمی که اکنون بار مشکلاتشان را بهتر درک میکنم. از کنار ساختمانهای مسکن مهر رد میشویم و به میدان اصلی و شلوغ پرند شمالی رسیدیم که خانههایش یکی از یکی بهتر ساخته شدهاند و نماهای ویلایی نگاهت را جلب میکند، بساط دستفروشها در سوز سرمای عصر پهن شده است. دستفروشانی که تعدادشان از مردمی که در حال تردد هستند، بیشتر است و روی صندلیهای کنار بساطشان نشستهاند. تلاقی حضورشان کنار یکی از فروشگاههای سوخته، تصویری عجیب را به وجود آورده است. تصویری که از نگاه عکاس ما هم دور نماند. صحبتهایشان همان گرانیهاست، زندگیای که به سختی میگذرد و خوشیهایی که سالهاست رنگش را ندیدهاند. حرف تازهای نیست و هوای سرد هم طاقتم را بعد از یک روز طولانی طاق کرده است. غروب خورشید را از بالای فروشگاه سوخته آنطرف میدان نگاه میکنم و مردمی که بیتوجه به دستفروشان مسیرشان را به تندی ادامه میدهند. یکی از آنها میگوید: «مگر چقدر حقوق میگیریم که هر روز هم خرید کنیم.»
بساط دستفروشها در سوز سرمای عصر پهن شده است. دستفروشانی که تعدادشان از مردمی که درحال تردد هستند، بیشتر است. صحبتهایشان همان گرانیهاست، زندگیای که به سختی میگذرد و خوشیهایی که سالهاست رنگش را ندیدهاند
اولین مسیر بعد از خروج از تهران چهاردانگه بود، محلهای که دیگر از زمینهای کشاورزی چند سال قبلش چیزی نمانده و جایش را ساختمانهای آجری گرفتهاند. شلوغ و پر از ترافیک، ازدحام جمعیت از همان لحظه اول در تک خیابان اصلی آن توجهت را جلب میکند