برفپاککن
فرورتیش رضوانیه ـ روزنامهنگار
ترافیک سنگین است. ترجیح میدهید تا خانه پیادهروی کنید. اینترنت سیمکارتها هنوز قطع است و نمیتوانید به موزیکهای مورد علاقهتان آنلاین گوش بدهید. از اینکه آنها را در خانه دانلود نکردید تا الان حوصلهتان سر نرود، عصبانی هستید. موتورسوارها برای فرار از ترافیک داخل پیادهرو میآیند و با فاصله میلیمتری از کنارتان رد میشوند. احساس ناامنی میکنید. از بوی سیگار عابران بیملاحظه کلافه شدهاید. در همین لحظه میبینید که یک اتومبیل وسط پیادهرو پارک کرده. تصمیم میگیرید برفپاککن آن را بالا ببرید تا رانندهاش وقتی برمیگردد بداند عابری از آنجا رد شده و به این صورت اعتراضش را نشان داده. به محض آنکه برفپاککن را بالا میآورید، صدایی از پشت سرتان میشنوید که دشنام میدهد. وقتی برمیگردید، یک مشت محکم توی صورتتان میخورد. از شدت درد شوکه میشوید و روی زمین مینشینید. راننده آن خودرو شروع میکند به شما لگد میزند. چند عابر میپرسند: «چی شده؟» مرد عصبانی میگوید: «این عوضی حسود داشت برفپاککن را میشکست!» سپس عابران هم میایستند و به شما فحش میدهند و میگویند که آسیب رساندن به اموال عمومی کار درستی نیست. از روی زمین بلند میشوید و فریاد میزنید: «این مزخرفات چیه؟ من دارم میگم چرا توی پیادهرو پارک کرده!» عابران میگویند: «چه اشکالی داره؟ پس کجا پارک کنه؟ تو کنار خیابون جای پارک خالی میبینی؟»
دلتان میخواهد قدرت جادوگری داشتید و همان لحظه آن راننده و عابرها را به قورباغه تبدیل میکردید. درحالیکه گریه میکنید، جمعیت را کنار میزنید و به راهتان ادامه میدهید. اما پیش از آنکه بروید، راننده یک اردنگی محکم به پشتتان میزند و میگوید: «دیگه به ماشین مردم دست نزن!» وقتی در حال دور شدن از آنجا هستید، میشنوید که مردم راننده را دلداری میدهند و میگویند باید برود خدا را شکر کند که زود از راه رسیده و اجازه نداده تا یک عقدهای بدبخت به اتومبیلش آسیب برساند.
یادتان میآید کیفتان را روی زمین جا گذاشتهاید. وقتی میخواهید برگردید، میبینید که راننده در حال خالی کردن محتویات کیفتان داخل جوی آب است. او با دیدن شما لبخند میزند و همان لحظه کیفتان را هم داخل آب روان میاندازد و میرود.