• چهار شنبه 5 اردیبهشت 1403
  • الأرْبِعَاء 15 شوال 1445
  • 2024 Apr 24
دو شنبه 4 آذر 1398
کد مطلب : 88669
+
-

از عشق می‌ترسم

فراواقعیت
از عشق می‌ترسم


محمدهاشم اکبریانی ـ نویسنده و روزنامه‌نگار

قرن‌هاست از چشم‌های مجسمه‌ای که در ساحل قرار دارد و دستش سایه‌بان چشمش شده خون می‌چکد. من که کنار او نشسته‌ام با اندوه می‌گویم «چه دردی باید بکشی که اشکت خون باشد.» حرفی‌ نمی‌زند. از ابتدایی که معنای گریه و اشک و خون را فهمیدم دلم به مجسمه، سوخته. اصلاً نتوانسته‌ام مثل خیلی‌ها به این خون عادت کنم...
کشتی‌ای از دور سمت ساحل می‌آید. خونِ چشم مجسمه قطع می‌شود و لبخند بر لبش می‌نشیند. همیشه همینطور بوده. کافی است قایق و کشتی‌ای کوچک یا بزرگ ببیند و لبخندش خودی نشان دهد. اما وقتی آنها به ساحل می‌رسند لبخند می‌میرد و از چشم دوباره خون می‌چکد.
دختری با سر و صورتی پوشیده، نزدیک می‌شود و نخی دور پای مجسمه می‌بندد. گریه سر می‌دهد و آرام می‌گوید «مرا از عشقم دور کرده‌اند اگر به او نرسم زندگی‌ام تباه می‌شود.»
جوان‌ها و حتی میانسال‌ها و پیرهایی که گرفتار دوری و جدایی از معشوق خود می‌شوند سراغ مجسمه می‌آیند. مجسمه هم عاشق است. صدها سال قبل پسری که او دوست داشت سوار بر قایق به ماهیگیری می‌رود. دو روز می‌گذرد و پسر به ساحل نمی‌رسد. دختر به ساحل می‌آید و چشم به دریا می‌دوزد. اشک می‌ریزد و آمدن کسی را که دوستش داشته انتظار می‌کشد.
دختر پا از ساحل عقب نمی‌گذارد. هر وقت قایق یا کشتی‌ای می‌بیند امیدی در دلش شعله می‌کشد و لبخند بر لبش می‌نشیند اما وقتی نشانی از معشوق نمی‌بیند لبخند جان می‌دهد و اشک از چشم‌ها جاری می‌شود.
از روز یازدهم تن دختر شروع می‌کند به سنگ‌شدن و خون جای اشک را در چشم‌ها می‌گیرد...
دختری که پای مجسمه نشسته و از دوری معشوقش می‌نالد برمی‌خیزد. بوسه‌ای بر دست مجسمه می‌زند و می‌رود. من همیشه از مجسمه می‌خواهم مرا هیچ‌وقت عاشق نکند. از عشق می‌ترسم.

این خبر را به اشتراک بگذارید