فرو رفتن ساق پا در زمین
محمدهاشم اکبریانی ـ نویسنده و روزنامهنگار
خیلی تشنهام. لبهام ترک برداشته. چشمهام تاریکی میروند. در حال افتادن هستم که چشمم میافتد به یک چشمه در چند متری نقطهای که ایستادهام. با خودم میگویم «دل خوش نکن سراب است.» ولی آدم گاهی به سراب هم باور پیدا میکند. یعنی چارهای جز این ندارد. مطمئنم به آب میرسم. به زحمت خودم را جلو میکشم. میروم و میرسم. درست میبینم؛ اینجا چشمه است. فوری به شکم میخوابم و لب به آب میگذارم. وای که چه لذتی دارد در اوج تشنگی، آب به دهانت بریزی. سیراب که میشوم، طبیعی است که بخواهم لب از چشمه بگیرم. اما نمیشود! لبم به آب چسبیده. کار از این هم بالاتر میگیرد و احساس میکنم داخل چشمه کشیده میشوم. دستم را تکیهگاه میکنم و هرچه توان دارم بهکار میگیرم تا مانع از فرورفتنم بشوم. بیفایده است. چشمه مرا به درون میکشد و اندکی بعد تمام من، داخل آب است و پایین میرود... در نقطهای متوقف میشوم و پایینتر نمیروم. در آب، معلقم. احساس میکنم نوک پرندهای قوی به بدنم میخورد. نه، نه، هیچ پرندهای در کار نیست فقط احساسش وجود دارد. چشمم به دست و بقیه بدنم میافتد. پوست و گوشت، آرام و آهسته از استخوانهایم جدا میشوند. درد زیادی دارد اما هیچ کاری از دستم برنمیآید. پوست و گوشتم خورده میشوند و خورده میشوند. در آخر فقط استخوانهایم میماند. حال شدهام یک اسکلت خالی. اما اوضاع به همینجا ختم نمیشود. ناگهان چیزی شبیه توفان از زیر به اسکلتم میوزد و استخوانهایم از هم وامیروند و پرت میشوند به بیرون از چشمه. هر استخوانم به نقطهای میافتد. فقط استخوان ساق پایم است که بهصورت عمودی از هوا سقوط میکند و در زمین فرو میرود... دو سه ماه بعد، ساق پایم جوانه میزند و از آن برگ و گل میروید. استخوانهای دیگر زیر آفتاب سوزان، تبدیل به شیئی کهنه و رنگ و رو رفته شدهاند... چند سال میگذرد. استخوان ساق پایم بزرگ و بزرگ میشود و از آن درختی تنومند بهجا میماند. کلی پرنده روی آن لانه میسازند و مسافران خسته، در سایهاش خستگی درمیکنند. هرکس که بخواهد سمت چشمه برود، شاخهام را دراز میکنم و او را میگیرم و نمیگذارم سمت چشمه برود. خودم برگهایم را کاسه میکنم و آب از چشمه میگیرم و به تشنهها میدهم.
راضیام. همین که چند پرنده در من لانه کردهاند، سایهبان چند مسافر شدهام و به تشنهها آب میدهم، راضیام میکند. گاهی به چشمه نگاه میکنم و در دل از خود میپرسم: «یعنی چشمه میدانست اگر مرا در خود فرو ببرد، کار به اینجا ختم میشود و نمیگذارم کسی را ببلعد؟»