غمی که باد همیشه با خود دارد
محمدهاشم اکبریانی ـ نویسنده و روزنامهنگار
همیشه باد را دوست داشتهام. همیشه با او بودهام؛ با او پرواز کردهام، به سرزمینهای دور رفتهام، جنگل و دریاها را دیدهام... میپرسم «چرا غمگینی باد؟» تعجب میکند «غمگین؟! نه اصلا.» لبخند میزنم «کاملا معلوم است که غمگینی.» جوابم را نمیدهد. راهش را میگیرد و میرود. فریاد میزنم «مرا هم ببر.» اما جوابی نمیدهد. به این فکر میکنم که چرا غمگین بود. به جوابی نمیرسم، مادرم همیشه میگفت «سؤالهای زیادی در مغز آدم بهوجود میآید که جوابی برای آن پیدا نمیکند.» یکبار که این را گفت، سر تکان دادم و گفتم «ولی مادر، پیدا نکردن جواب برای بعضی سؤالها، آدم را اذیت میکند.» این را که گفتم به گوشهای خیره شد. پرسیدم «چه شد مادر؟» جوابی نداد. گفتم «جواب ندادنت غمگینم میکند.» لبخندی زد و باز هم جوابی نداد. بعدها مادرم را دیدم که رو به خورشید میگفت «تو باید برگردی، به 70 سال قبل برگرد.» مادرم هشتادوسهساله بود و میخواست به سیزدهسالگیاش برود. خورشید خندید «آن روز را خوب بهیاد دارم. نگاهت به نگاهش افتاد. ساعت درست ده و سیوهفت دقیقه صبح بود...» وقتی مادرم مرد، گنجشکی آمد روی سنگ مزارش، نوک زد و نوک زد. وقتی رفت، این نوشته را دیدم «کجا رفتی عشق؟» مادرم عاشق بود و معشوقش را گم کرده بود؛ به این یقین رسیدم. حالا باد رفته و من ماندهام با چشمهایی که رو به دورها نگاه میکند. یکبار باد را دیدم که خس و خاشاک جمع میکند و روی شاخه درختی میچیند. پرسیدم «چه میکنی باد؟» گفت «لانه میسازم، شاید جفتی پیدا کنم.» فهمیدم چرا باد غمگین بود. قبلترها و فقط یکبار گفته بود «خیلی بد است که در دنیا تنها هستم و نمیتوانم عاشق شوم!» این غمی است که باد همیشه با خود میبرد.