• جمعه 14 اردیبهشت 1403
  • الْجُمْعَة 24 شوال 1445
  • 2024 May 03
چهار شنبه 10 بهمن 1397
کد مطلب : 46549
+
-

دشمن‌کشی شمس‌المعالی

قصه‌های کهن
دشمن‌کشی شمس‌المعالی


دان که جدم - شمس‌المعالی - مردی سخت قتال بود و گناه هیچ‌کس عفو نتوانستی کردن. مردی بد بود و از بدی او لشکر بر او کینه‌ور گشته بود و با عم من - فلک‌المعالی - یکی شدند و بیامدند و پدر خویش را، شمس‌المعالی را بگرفت به ضرورت، از آنچه لشکر گفتند: «اگر تو با ما یکی نباشی، ما این ملک به بیگانه‌ای دهیم.» چون دانست که ملک از خاندان او بیرون خواهد شدن، به ضرورت، ثبات ملک را این کار بکرد.

و مقصود من آن است که چون وی را بگرفتند، بند کردند و در مَهدی نشاندند و بر وی موکلان کردند و به قلعه چناشک فرستادند. در جمله موکلان وی مردی بود نام وی عبدالله جمازه‌بان، اندر راه همی رفتند. شمس‌المعالی این مرد را گفت: «یا عبدالله هیچ دانی که این کار که کرد و این تدبیر چه بود که بدین بزرگی شغلی برفت و من نتوانستم دانست؟»

عبدالله گفت: «این کار، فلان و فلان سپاه‌سالار کردند (و پنج کس را نام ببرد)، لشکر را بفریبانیدند و در میان این شغل من بودم که عبدالله‌ام و مردم را من سوگند دادم و این کار را من بدین‌جای رسانیدم. ولکن تو این کار از من و از این پنج کس مبین، از خویشتن بین که تو را این شغل از بسیار مردم کشتن افتاد.»

امیر شمس‌المعالی گفت: «تو غلطی. مرا خود این شغل از مردم ناکشتن اوفتاد، که اگر من تو را با این پنج سپه‌سالار بکشتمی، مرا این کار نیفتادی. شش خون دیگر همی بایست کرد و به سلامت همی بودن.»

این خبر را به اشتراک بگذارید