داستانک

سرجوخه جان توماس بهخاطر وحشت از خشونت باورنکردنی اولین نبردی که در آن شرکت کرده بود و در اطرافش جریان داشت در میان گل و لای چُندک زده بود.
در میان غوغای جنگ صدای مادرش در گوشش پیچید: «جانی! وقت شام است!»
سرجوخه توماس، با چشمهای اشکآلود، ام-16 خود را به زمین انداخت و به طرف صدا دوید.
مسلسلی زمانی کوتاه به صدا درآمد، بعد خاموش شد.