زنی در حسرت بچه
محمدهاشم اکبریانی/ نویسنده
مثل چند ماه اخیر، یک تار مو از سرش کند و کنار پایش کاشت. باز هم مثل همیشه بلافاصله جوانهای از خاک سر زد و بالا رفت و چیزی نگذشت درختی تنومند کنارش سر به آسمان کشید. تنه درخت را شکافت و این بار به جای شیر و ببر و فیل از داخل آن نوزاد پلنگی بیرون آورد و در آغوشش گرفت: «تو بچه منی عزیزم!»
نوزاد پلنگ به محض شنیدن این جمله از آغوش زن بیرون پرید و شروع کرد به دویدن. زن از پشت نگاه میکرد و با شادی تمام میگفت «وای بچهام را ببین! آفرین! چقدر سریع و تند!»
وقتی نوزاد پلنگ از دایره نگاهش فراتر رفت زن با خود گفت: «این بچه هم رفت.» بعد نشست و شروع کرد به گریه. اشکهایش به زمین ریخت و پایین رفت.
در عمق زمین ملکه مورچهها مدام در حال تخمگذاری بود و کارگرها هم سخت مشغول کار بودند. یک قطره اشک روی سر ملکه ریخت. قطره لغزید و رسید به دهان. مزه اشک که به زبان ملکه خورد گفت «مزه یک انسان بدون فرزند.» خندید: «عجب احمقی! باید بیاید پیش من تا بفهمد بچهداشتن یعنی مصیبت. همه عمر باید در پای همین مورچهها بمانم.»
روی زمین، زنی که گریه میکرد صدای مورچه را شنید. جایی را که نشسته بود با دست حفر کرد. آنقدر خاک برداشت که رسید به ملکه. وقتی ملکه چشمهای سرخ و اشکبار زن را دید دلش سوخت: «هر چندتا میخواهی از این بچهها بردار.» زن غمزده گفت: «بچههای تو همه مورچه میشوند، آنها در برابر بقیه جانداران ضعیفن. بچههای من باید قدرتمند باشند تا زیر پای این و آن له نشوند.»
ملکه حرفی نزد. به فکر فرو رفت: «یعنی ما ضعیفیم؟» روی زمین باران تندی شروع کرده بود به باریدن. چیزی نگذشت که سیل راه افتاد. ملکه همچنان در فکر بود و زن غمزده به او خیره بود. در یک آن سیل وارد لانه مورچهها شد، زن و ملکه را همانجا زیر گل و لای دفن کرد. همهچیز تمام شد.