
آههای معمولی در آسمان ظلالسلطان

قرار پانزدهم است و صبح جمعهای دیگر که شیب آفتاب بهاری خلاف روال معمولش در نیمکره شمالی، گرمتر گستردهشده. مهمانان، برصندلیهایشان که روبهروی ساختمان ایواندار مسعودیه نشستهاند؛کسانی از ماهلین کوچولو که با شیشه شیرش آمده تا ناهید خانم فارسی که پیرانه سر است اما پویا. خانم راوی شروع میکند:«یکی داشت، یکی نداشت. تاجری 3 دختر داشت...» کمی دورتر از دورنشینی مهمانان، نخ بادبادکی نارنجی به پایه میز گره خورده؛ این قصه «آه» است و مهمانان باید آخر کار، آهها و افسوسهایشان را مانند قهرمان قصه یعنی دختر تهتغاری تاجر رها کنند...به همان بادبادک نارنجی بسپارند. خانم هاشمی جملات پایانی را میگوید: «ما آدمهای معمولی هستیم از مدیر کارخانه، استاد دانشگاه، رئیس اداره تا مرمتکار ابنیه تاریخی، خیاط، دانشجو و بازنشسته با همه اون روزمرگیهای مرسوم مثل باید و نبایدهای خانوادگی، موفقیتهای فردی و شاید هم کمی اقساط عقبافتاده و اجارههای وامانده...ولی میتونیم قهرمان داستان خودمون باشیم.»