داستانک

«لویی، از پشت آن درخت بیرون بیا تا بتوانم مغزت را داغان کنم.»
«جرأت نداری ماشه را بکشی.»
«دل و جرأت من خیلی بیشتر از مغز توست.»
«تونی، تو عوض مغز، بادام زمینی داری، بنگ!»
«... این هم یکی دیگر!»
بنگ!
«... و یکی دیگر!»
بنگ!
«لوئیس، تونی، شام!»
«آمدیم، مامان!»