• جمعه 7 اردیبهشت 1403
  • الْجُمْعَة 17 شوال 1445
  • 2024 Apr 26
پنج شنبه 14 تیر 1397
کد مطلب : 22105
+
-

خانم میم و آقای دال منتظر کسی هستند که قرار نیست بیاید

فریدون صدیقی

برگی از درخت افتاد. درختی افسرده شد و فصلی خبر از آمدن داد؛ پاییز. به همین سادگی. برگ را باد برد تا به کنج پله خانه‌ای رسید. برگ صبورانه ماند بدان امید که باد مرحمت فرموده افتاده برگی را به همان‌جا برساند تا از تنهایی به‌درآید؛ درست مثل خانم «میم» 34 ساله که روزگاری مرتکب جرم اخلاقی- جنسی شده است و حالا پشت میله‌های مجازات گیسو سپید می‌کند و هیچ دیدارکننده‌ای ندارد. البته بی‌ملاقاتی‌ها انواع مختلفی دارند و بسیارانند؛ مثل آقای دال که منتظر کسی است که هیچ‌وقت نمی‌آید اما او منتظر می‌ماند؛ چون انتظار کشیدن آخرین امید اوست. می‌گوید منتظرش می‌مانم شاید در روز باران خورده‌ای یا در شب سرمازده‌ای زنگ در را به صدا درآورد. آقای دال یکبار عاشق شده اما خانم عشق بی‌وفایی کرده و به دورهای دور رفته است. بیش از 4سال از آن ایام می‌گذرد. آقای دال بر این باور است که همه چیز را می‌شود کشت اما عشق را نه، پس همین که گاهی صدای او را می‌شنود حالش، جهانی می‌شود. تلفن به وقت دم عصر تهران زنگ می‌زند، درست در لحظاتی که خانم عشق زیر نور آفتاب صبحگاهی دارد با مترو از خانه به محل کارش در آن سوی عالم می‌رود. آقای دال در این مکالمه معمولا کم‌گوست تا عشق چیزی بگوید، حالا هرچه می‌خواهد باشد. مهم این است که او دل ای دل می‌شود و طنین صدایش چون صدای باران وسط تابستان او را غرق در لذتی می‌کند چنان شناکردن در ساحل خزر. آقای دال چندبار خواسته که صدای عشق را ضبط کند اما عشق اجازه نداده است. آقای دال که از جنوب به پایتخت پناه برده است عادت عاشقانه دیگری هم دارد. او آرزوها و رویاهایش را کاغذنویس می‌کند بعد تا می‌کند و در جوف پاکت می‌گذارد. تمبر می‌چسباند اما به صندوق نمی‌اندازد؛ چون آدرسی از خانم عشق ندارد. روی پاکت فقط شماره می‌نویسد. این آخری پنجاه‌وچهارمین است. من فضولی می‌کنم، سرک می‌کشم. چند خط را پلک‌نزده می‌خوانم. 
هنوز کلاه بافتنی را سرم می‌کنم حتی در تابستان و هنوز فکر می‌کنم دنیا روزی به پایان می‌رسد که تو بخواهی! خواهش می‌کنم تلفن‌زدن را فراموش نکن؛ چون زنده ماندن یادم می‌رود. تنهاترین دال دنیا.
کاش صدای تو
صدای من می‌شد
که هر وقت دلتنگ شدم
با خودم حرف بزنم
هزار سال پیش، آن سال‌های دور و دیر هم بودند کسانی که هیچ ملاقات‌کننده‌ای نداشتند؛ چون با خودشان قهر بودند با پرنده‌ها هم و با درخت و باغ هم، شاید افسرده بودند شاید وجدان درد داشتند،. پس هیچ مهر و مودتی و نسیم هیچ حال و احوالی هم نمی‌توانست حتی از زیر در، سُر بخورد و دستی به رخسار عبوس و تلخ آنان بکشد. در واقع آنان حتی در را به روی خود هم باز نمی‌کردند و اگر در را به اجبار و اضطرار می‌گشودند، کسی را نمی‌دیدند؛ چون نگاه نمی‌کردند. البته در همان سال‌ها بودند کسانی که تنهایی‌شان تقدیری و خودخواسته بود، چنان تک‌درختی جامانده از باغی که در غبار گم شده است. با این همه تنهایی خود را مدت‌ها امتداد می‌دادند؛ مثل آقای «صاد» که زلزله طبس فقط او را در خانواده بزرگ‌شان بخشیده بود. آقای صاد که دانشجوی پزشکی بود یک‌سال و نیم طول کشید تا باور کند هر انسانی به تنهایی یک جهان است. پس برای پاسداشت خاطره‌ها باید ماند و بالید. صاد سرانجام پزشک شد و 3برابر تعداد بستگانی را که به خاک سپرده بود هزینه کودکان زلزله‌زده بم تا پایان تحصیلات عالی کرد. او حالا خانواده بزرگی در اینجا و آنجای ایران دارد بدون آنکه آنان را بشناسد. مثل گنجشکی که نام بچه‌هایش را نمی‌داند؛ مثل رودخانه‌ای که به دریا رسید و دیگر بازنیامد. 
یادت هست
می‌مردم برای خنده‌هایت
نبودنت اما 
دارد از حافظه‌ی من طولانی‌تر می‌شود
می‌ترسم اگر برگردی
کهنسالی‌ام دیگر تو را بجا نیاورد

حالا و اکنون که روزگار از بس سرش شلوغ است که برف را از زمستان، باران را از بهار، آب را از زاینده‌رود، کار را از بیکاران و آسمان آبی را از مردمان نیکوخصال دریغ می‌کند؛ در چنین روزگاری ظاهرا بدیهی است که فقط در استان تهران و در فروردین ‌ماه امسال که ایام دید و بازدید، شکوفه و شادمانی است کار 6486 نزاع به پزشکی قانونی برسد و نیز از 8900زندانی زن در کشور 3500نفر هیچ ملاقات‌کننده‌ای نداشته باشند؛ به‌دلیل جرایم اخلاقی، جنسی و چه تلخ! راست این است شرافت بهتر از افتخار است، اما بی‌تردید از آنجایی که کسی یک‌بار دزدی می‌کند قرار نیست همیشه دزد بماند پس باید نگران کسانی هم باشیم که هیچ دیدارکننده‌ای ندارند؛ همانگونه که نگران کهنسالان فراموش‌شده در آسایشگاه‌ها. دانایی می‌‌گوید رفتارهایی هست که چون قاتل عمل می‌کند و ممکن است بی‌گناهی را بکشد، حتی بر زبان آوردن کلماتی که گاه جان‌ستان می‌شود. راست این است هیچ کس نمی‌خواهد بی‌ملاقات‌کننده باشد حتی رفتگان که ما اغلب با دسته گل به دیدارشان می‌رویم و گلاب‌ریز می‌شویم تا هوای دیدار را معطر کنیم. کاش بشود هیچ تنهایی بی‌دیدارکننده نباشد حتی بادبادکی که نخ دلش پاره شده و سراسیمه به دنبال دوست به هر سو سر می‌زند.
هر بار که با کلاهی تازه می‌آیی
شادمانه بر سرم امتحان می‌کنم
تو می‌خندی و
آینه مات سادگی من
اما دلم خوش است
از این آمدن‌ها و رفتن‌ها
سرم بی‌کلاه نمی‌ماند

این خبر را به اشتراک بگذارید