فرزام شیرزادی/ داستاننویس و روزنامه نگار
نشستهایم تو مترو. برعکس اکثر عصرها جا هست برای نشستن. کنار ما، دو نفر با صدای بلند درباره هرچه به ذهنشان میرسد حرف میزنند. ما، من و پیرمردی هفتاد و یکی دو سالهایم. دو نفر، بیوقفه میپرند وسط حرف هم. یکیشان که جوانتر است و رستنگاه موهای سرش از وسط پیشانی دوبندانگشتیاش شروع شده برای چندمینبار میپرد وسط حرف آن یکی: «میگن اوباما هم رفته بوده دیدنش. اسم یارو هَوکینگه مَوکینگ بوده... یه چیزی تو همین مایهها بود. فلج ملج بوده. شنیده بودی اسمشرو. درباره آینده جهان میگفته... چند وقت پیش هم مرد..» آن یکی که کفش نوک تیز و خاک و سیمانگرفتهاش را از پایش درآورده میپرد وسط حرف دوبندانگشتی: «یه نویسنده هم بود مثل همین که میگی. خیلی مخ بود. از اون آدم توپها... فلج نبودها ولی قیافهاش مثل منگلها بود. پدر ریاضی بوده انگار...» اولی میپرد وسط حرف: «اینا اینجوریان دیگه. ریکس میکنن، به همه جا میرسن. یکی دیگه بود ریکس کرده بود، یکساله پورشه خریده بود.»
ـ چهجوری؟
ـ با ریکس دیگه. عکسشرو ندیدی تو تلگرام؟ دوتا پورشه داره.
با پای چپش لنگه کفشاش را تا زیر صندلی هدایت میکند. رسیدهایم به ایستگاه سعدی. چند نفر تازهنفس سوار میشوند. لنگه دیگر کفش را هم میفرستد زیر صندلی که لگدمال نشود.
دوبندانگشتی خمیازه میکشد. بلند و صدادار. از شدت خمیازه اشک به چشمانش نشسته است. بوی واسکازین و دهان ناشتا جا خوش میکند تو دماغمان. پیرمرد آهسته میزند روی شانه اش: « بوی جورابت دل و جیگرمونرو بههم ریخت.»
جواب نمیدهد. خم میشود و کفشها را میاندازد پیش پایش. پا میکند و نوکش را میکوبد به دیواره واگن. ایستگاه بعد پیاده میشود. پیرمرد میگوید: «خیلی خوش پروپاست لب خزینه هم میشینه.»
سه شنبه 12 تیر 1397
کد مطلب :
21869
لینک کوتاه :
newspaper.hamshahrionline.ir/O5LY
+
-
کلیه حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به روزنامه همشهری می باشد . ذکر مطالب با درج منبع مجاز است .
Copyright 2021 . All Rights Reserved