• شنبه 16 تیر 1403
  • السَّبْت 29 ذی الحجه 1445
  • 2024 Jul 06
دو شنبه 24 مهر 1402
کد مطلب : 205923
+
-

زندگی ما شبیه فیلم های شماست

زندگی ما شبیه فیلم های شماست

مسعود میر

با محسن جلوی دفـتر کـارش ایستاده‌ایم و به سیاق این روزهای تازه آشنایی، غم و شاد احوال‌مان را مرور می‌کنیم. تازه فهمیدیم که هر دو با همین چند تار موی سفید تازه، از حکایت زندگی مشترک به روایت زیست یگانه رسیده‌ایم. دردها یک جنس دارند اما یک شکل نیستند. همین را بهش می‌گویم و بعد مثلا برای اینکه در غروب سرد مهر‌ماه تهران، گرمای شیطنت را به راه کنم یادش می‌آورم که: «به سر عشق چی اومد؟»
فوری با همان لحن خندان، آرام و شیرازی‌اش می‌گوید: «هیتاچی‌ها، پاناسونیک‌ها...»
دلمان سبک شده و می‌دانیم که هنوز خیلی بدبخت نشده‌ایم.
      
همدم سکوت و تنهایی شب‌های من تیک‌تیک ساعت نیست چون از صدایش مضطرب می‌شوم. در عوض سال‌هاست که پناه می‌برم به بساط چای. مثلا انگار
دور و برم شلوغ است اول با سماور طرح موضوع می‌کنم که حالم چنین است و فلانی چنین گفت و ماجرای بیسار اینجور شد. چای که دم می‌کنم طرف صحبت قوری کوچک و استکان کمرباریک و سینی مسی جمع و جورم هستند. بحث را به جد در تنهایی ادامه می‌دهم و در میانه دم‌کشیدن چای دهاتی تا نوشیدن‌اش با خودم می‌گویم‌: «نکنه از غصه بترکم...»
بعد از چای، ساعتم کوک شده و کم‌شدن فاصله شب تا زنگ صبح را با تسبیح شاه‌مقصود و بی‌خوابی پر می‌کنم. مثل مجنون‌های بی‌لیلا...
      
با مرتضی نشسته‌ایم به قهوه و سیگار. یکی از آن شب‌هایی است که باید مرور کنیم روز را و هنوز را. حرف‌های قدیمی و زخم‌های کهنه معمولا می‌رسد به «سهم منه حق منه» و نَقل‌های تازه وصل می‌شود به «ماهی عشق نور» و اینکه برای رفاقت و عشق باید جان داد، تاوان داد، به خاک افتاد...
      
هرچقدر هم سرش شلوغ باشد باز چند دقیقه‌ای خودش را می‌رساند به من تا در بالکن روزنامه، پرت شویم به آه و واگویه و خرمالو. مهدی اصلا جنسش ناب است، خود بچه‌پایین با معرفت بی‌‌حرف اضافه. هنوز
دو به شک کشیدن سیگار دوم هست و حرفش از تقلا برای خوشبخت‌شدن دخترک‌هایش بند نیامده که یادش می‌آورم آرزویم داشتن دختر است. از همان‌هایی که نگاهش کنم و بگویم: «می‌دونستی‌تو قشنگ‌ترین موجودی هستی که من تو عمرم دیدم؟» و آن‌ماه محبوب بگوید:آره...
می‌خندیم و می‌رویم از بالکن تا فرداها.
      
با یار تازه نشسته‌ایم به شکستن لبه نان. هنوز ندانسته‌هایمان از هم به دانسته‌هایمان می‌چربد اما خواستنی است و موافق طبع. قبل از اینکه کیفیت غذایی که تدارک دیده را بسنجم بالفور عبارت محبوب را خرج می‌کنم که: «با عشق پخته» و سریع گم می‌شوم در شمایل پری و سالک و زیر لب به نان تازه می‌خوانم: «یک شکر تو از هزار نتوان کرد...»
      
اسم جمع‌مان را گذاشته‌ام متفقین. می‌نشینم در جوار احمد و مهدی و دو مرتضی و گاهی مسعود که تیم‌مان تکمیل شود. از هر دری می‌گوییم و می‌شنویم. جلسه بحران تشکیل می‌دهیم به وقت وقایع تلخ و دورهمی قهقهه برگزار می‌کنیم در سرخوشی‌های کوچک. در رگبار شیطنت و کلام‌هایی که روی زمین می‌بارند بی‌تردید سهم بعضی جمله‌ها محفوظ است. سهم «مگه اعصاب آدم از فولاده» محفوظ‌تر...
      
به نور برسید آقای مهرجویی نازنین

 

این خبر را به اشتراک بگذارید