خردهروایتهایی از نوجوانی
نشسته بود پشت در. 12ساله بود و کمی خجالتی. وقتی مهمان غریبه میآمد، از لای در نگاهش میکرد، اما اینبار میترسید در را باز کند و مهمان بهزور وارد اتاقش شود. مثل مهمانهای دیگر نبود که روزها خودش را در زندان اتاقش حبس کند و مهمان خیال کند خانه نیست.
* * *
مثل روزهای قبل با عروسکهایش بازی میکرد، اما کمکم خسته شده بود. از تعریفکردن هزاربارهی قصهها برای خودش، از هی دو وجب اتاق را رفتن و برگشتن. پرده را کنار زد. به خیابان نگاه کرد و دلش چیزهای تازه خواست. میخواست بگردد؛ گاهی تنها، گاهی با دوستانش. دلش عکاسی میخواست و عجیب هوس کرده بود چیزهای تازه یاد بگیرد.
* * *
در را باز کرد. مهمان قشنگ و رنگارنگش وارد اتاقش شد. کمی ازش خجالت میکشید، اما وقتی بقچهاش را باز کرد، آنقدر غرق او شد که عروسکش را فراموش کرد. شبی عروسک را توی بغلش گرفت، گریه کرد و گذاشتش روی طاقچه و قول داد هیچوقت فراموش نکند با او چه روزهای خوبی را گذرانده.
* * *
اوضاع با مهمان جدید خوب پیش میرفت. با هم مینوشتند و میخواندند و البته گاهی هم آبشان توی یک جوب نمیرفت و حسابی عصبانی میشدند. مهمان به چیزهای تازه فکر میکرد؛ به عشق، آینده، رؤیا و...؛ و گاهی این خیالات به زبان شعر و ترانه و سرود روی لبهایش جاری میشد.
* * *
شش سال مهمانش بود و این مدت آنقدر سریع گذشت که تا چشم باز کرد مهمان دیگری را پشت در اتاق دید. مثل سالهای پیش باز هم ترس به نگاهش گره خورد. دلش همیشگیبودن نوجوانی را میخواست، اما یادش افتاد اگر همیشه نوجوان باشد، دوباره حبس میشود و روزی خسته. این را نمیخواست و میدانست خداحافظی اشکباری خواهد داشت، اما هرخداحافظی نشانهی سلامی دیگر بود.
* * *
از پنجره به بیرون نگاه کرد، دلش چیزهای تازه میخواست. جوانی، پشت در منتظرش بود.
زینب محمدی از شهرقدس