سیدمحمدحسین هاشمی
چند روز قبل، نشسته بودم توی اتوبوس و داشتم ریز ریز حرفهای مردم را گوش میدادم. فضولی که نه، کنجکاوی درباره اینکه چه میگویند و چه دغدغههایی دارند، کارم را به تیز کردن گوش میرساند. خیلی ها داشتند از انتخابات میگفتند. توی اتوبوس میدان جمهوری، میدان بهارستان، نزدیکی شلوغی تقاطع حافظ، جایی که نمیدانم چرا هنوز مردم، کرونا را جدی نمیگیرند و وقتی یکی در میان ماسکشان را درست و حسابی روی صورت میزنند، پس نباید توقعی از حفظ فاصله اجتماعی لازم برای دوری از این بیماری لعنتی داشت، دو نفری که کنارم ایستاده بودند، همان هایی که بهنظرم همکار بودند چون رفیق جماعت اینطوری باهم صحبت نمیکند، داشتند درباره انتخابات و نامزدها حرف میزدند. یکی میگفت، من که بالا بروی، پایین بیایی، رأی نمیدهم؛ من نامزدی ندارم که بخواهم به او رأی بدهم. آن یکی اما تأکید داشت روی رأی دادن، تأکید داشت به مشارکت. میگفت، مشارکت پایین، رئیسجمهوری ضعیف را سر کار میآورد که چیزی برای ارائه نخواهد داشت. حالا دیگر به چهارراه استانبول نزدیک شده بودیم. نمیدانم چطور یا چرا؟ اما ناگهان، بیبرنامه و مقدمه، چشمام افتاد به ساختمان پلاسکوی جدید. یاد تمام آن ماجرای تلخ افتادم. آن همه رنجی که چند روز روی هم تلنبار شد. دارم ساختمان جدید پلاسکو را میبینم و یاد فرزندانی از ایران میافتم که برای جان آدمهایی مثل من، جان دادند. بیتوجه به هر چه که دارند میگویند و دارم میشنوم، خیره شدم به این مکعب سفید سر از آسمان برآورده و دارم فکر میکنم که قسمت، چقدر در این زندگی دست دارد؛ تقدیر چقدر مهم است. دارم فکر میکنم به قسمتشان؛ به تقدیرشان. دارم به روزی که پلاسکو دوباره پلاسکو شود فکر میکنم. دارم به روزی فکر میکنم که مردم، دوباره از آن ساختمان پول در میآورند. دارم به آن تل خاک فکر میکنم که آن روزها، یکی یکی از میاناش لالههای جوانی را در میآوردند که زندگی، روی خوشاش را به آنها نشان نداد. دارم به این ساختمانی که دوباره در آن خاک سر در آورده نگاه میکنم و با خودم میگویم ای کاش، توی طراحی این برج، کاری میکردند که بعد از مایی که حادثه پلاسکو به تقویم زندگیمان سنجاق شده است، آدمها بدانند آنجا کجاست؛ چه شده است.ای کاش پلاسکو یک موزه داشت. موزه شهدای آتشنشان؛ یک جایی که روایتی از آنها باشد. نه شبیه موزههایی که یک لباس میگذارند و یک ساعت و تمام. داشتیم از کنار پلاسکوی جدید میگذشتیم و حالا من داشتم به از نو زندگی کردن فکر میکردم. داشتم به روزگار جدید فکر میکردم و به روزهایی که شاید دیگر خطر نباشد؛ شهر باشد و مردمی که توی آن زندگی میکنند، واقعا زندگیکنند.
روشنفکری در خیابان/ چهارراه استانبولِ جدید
در همینه زمینه :