• چهار شنبه 12 اردیبهشت 1403
  • الأرْبِعَاء 22 شوال 1445
  • 2024 May 01
پنج شنبه 2 اردیبهشت 1400
کد مطلب : 128915
+
-

روشنفکری در خیابان/ زندگی قشنگ است، قشنگ ببین

سید‌محمد‌حسین هاشمی

   توی اتوبوس نشسته‌ام و دارم شعرهای حسین پناهی را می‌خوانم. رسیده‌ام به جایی که می‌گوید: «من می‌خوام برگردم به کودکی». دارم مدام با خودم فکر می‌کنم. همه‌‌ چیزهایی که جلوی رویم دارند اتفاق می‌افتند را قطار می‌کنم توی خیالاتم تا ببینم راستی راستی من هم می‌خواهم برگردم به کودکی یا نه. دارم فکر می‌کنم که واقعاً آن روزهای کودکیمان، روزهای خوش زندگیمان بود؟ برای منی که نوزادی‌ام تیر خورده بود از بمباران‌های تهران؛ برای منی که بزرگ‌شدنم خورد به سیاست‌های چندگانه آموزش‌و‌پرورش؛ برای منی که جوانی‌ام خورد به چون و چراهای اقتصادی و تحریم؛ برای من، کودکی چه معنایی دارد؟ نمی‌دانم از شرایط حسین پناهی و کودکی‌اش. البته دژکوه مگر چه داشته که می‌خواسته برگردد به کودکی‌اش در آنجا؟ خوب که فکر می‌کنم می‌بینم که او هم شاید مثل من، مثل خیلی‌های دیگر، مثل خیلی‌هایی که امروزشان را دوست ندارند، امروزش را دوست نداشته و یک غری زده وسط تمام حرف‌های حسابی‌ای که می‌نوشته. دارم فکر می‌کنم شاید او هم مثل من، مثل خیلی‌های دیگر، نتوانسته به کلی ماجرای جذاب در اطرافش دل ببندد. اما واقعاً اتفاق جذاب هست؟ دارم اینها را توی دفترچه یادداشت تلفن همراهم می‌نویسم و بغل دستی‌ام که کلاً حفظ فاصله فیزیکی دوره کرونا برایش اهمیتی ندارد انگار، نشسته است و دارد بر‌و‌بر به کلماتم زیرچشمی نگاه می‌کند. سرم را بر می‌گردانم. نگاهش می‌کنم و می‌گویم: خوش به حالت. تمام دغدغه الان‌ات شده اینکه ببینی من چه چیزی دارم می‌نویسم. بیا خودم بهت می‌گویم. دارم مثل همیشه غر می‌زنم. از آن غر‌های لابد حوصله‌سربر که سال‌ها بعد شاید خودم هم از خواندنشان بدحال شوم. هم‌سن هستیم تقریباً. شاید یکی،دو سال از من بزرگ‌تر باشد. می‌گوید: خواستم بگویم منم کودکی‌ام را مثل تو گذراندم؛ نوجوانی‌ام بدتر از تو بود؛ جوانی نکردم و حالا دارم شبیه میانسال‌ها زندگی‌ می‌کنم. فقط شاید فرقم با تو در یک چیز مهم باشد. فکر می‌کنم که تو سالمی. لااقل مریضی حادی نداری اما من دارم. توی این اوضاع و احوال کرونا باید هر هفته زیر دستگاه باشم. دکترها می‌گویند بدخیم است. می‌گویند اگر دارو و اشعه کارساز نباشد، کاری از دستشان برنمی‌آید. اما من الان اینجا هستم. کنار تو، توی اتوبوس. نشسته‌ایم و داریم حرف می‌زنیم. چون معتقدم که آدم باید انرژی داشته باشد. چون شک ندارم که خدا با آدم‌های امیدوار بهتر تا‌ می‌کند؛ چون حاضرم قسم بخورم که کلی آدم بودند که حالشان از من بدتر بود و خوب شده‌اند چون به خدا امید داشتند و کلی آدم بوده‌اند که از من بهتر بودند اما زودتر از من رفتند چون ریسمان امیدشان پاره شده بود. توی دلم دارم می‌گویم که رها کن این حرف‌های شعاری صدا‌و‌سیمایی را. آدم یاد برنامه‌های حوصله‌سربر سر ظهر می‌افتد که مدام می‌خواهند روحیه الکی بدهند. اما دروغ چرا امید را توی چشمانش می‌دیدم. وقتی رفت برایم یک یادداشت گذاشته بود. زندگی قشنگ است، قشنگ ببین.



 

این خبر را به اشتراک بگذارید