اول شخص مفرد
خوشیهای خوشطینت
فرزام شیرزادی|روزنامهنگار و داستاننویس:
این داستان، بخشی از قصه واقعی زندگی نهچندان بلند آقای خوشطینت است. مردی سفیدرو، نسبتا قد بلند که وقتی میخندید، همه صورتش میشد دندانهای ریز و چفتشده کنار هم و اگر خوب دقیق میشدیم و دندانهایش را میشمردیم، احتمالا دستکم 8 یا شاید هم 9 دندان از باقی آدمها بیشتر دندان داشت.
او جز دو مرتبه در سراسر عمرش صدایش را برای هیچ بنی بشری بلند نکرده بود. آن دو بار هم یکبار داد زده بود سر زنش که زن نه گذاشته بود و نه برداشته بود و عوض جواب، هر چه لیچار بلد بود بار خوشطینت کرده بود و بعد هم قهر و خانه پدر و پا را در یک کفش کردن که شوهرش برود و گورش را گم کند و حاضر نیست با مردی که اختیار زبانش را ندارد زیر یک سقف زندگی کند.
خوشطینت یک روز به دو روز نکشیده به پتپت افتاد. رفت عقب زنش. جلوی پدرزن و برادرزن و مادرزن و هر چه پسوند زن داشت التماس کرد. وقتی دید فایده ندارد بهدست و پایشان افتاد. مجبور بود بهدست و پایشان بیفتد. چرا مجبور بود؟ عجله نکنید. چرایش را میگویم.
بعد از اینکه کلی عزوچز کرد و قیافه ننهمردهها را بهخودش گرفت و بغض کرد، بیآنکه برای شام خانه پدرزنش بماند، شال و کلاه کردند و آمدند خانه خودشان. و اما مرتبه دوم که خوشطینت جسارت کرد و در نوعی حرکت غیرارادی صدایش را بلند کرد و فکرش را هم نمیکرد پشیمان شود، چند سال بعد از ازدواجشان بود. سهراب سپهسالارِ خوشطینت، فرزند سه سالهشان لج کرد و چیزی حدود چهل تا پنجاه ثانیه یک ضرب و بیوقفه جیغ کشید و نق زد. عجب جیغی هم بود؛ از آن کشدارهای تیز آزاردهنده که اگر اعصاب کش آمده داشته باشی میخواهی بیهوا جست بزنی روی منبع جیغ و تا آنجا که میخورد کتکش بزنی.
خوشطینت هم چنین کرد. در بیاختیاری غریزی، خیز برداشت سمت سهراب سپهسالار و شترق ـ البته نه آن قدرها محکم، اما نوای چک شنیده شدـ زد تو گوشش و صدایش را بلند کرد: «خفه!». و همین «خفه» دمار از روزگارش درآورد. زنش چنان بلبشویی به راه انداخت که آن سرش ناپیدا بود. این دفعه به جای اینکه برود خانه پدرش و قهر کند و پشت چشم نازک کند، درِ ورودی ساختمان را باز کرد و تهدید کرد اگر خوشطینت نرود بیرون اینقدر بلند بلند جیغ میکشد که عالم و آدم جلوی در آپارتمان جمع شوند. خوشطینت میخواست توضیح دهد. فرصت نبود. میان ونگونگهای سهراب سپهسالار زن ریزاندام و از کوره دررفتهاش تهدیدش را عملی کرد. جیغی تیز و کشدار که تا عمیقترین لایههای بدن نفوذ میکند تا جلوی در اصلی ساختمان تو گوش و چشم و بخش فوقانی بصلالنخاع خوشطینت جا خوش کرد. خوش طینت در را محکم به هم زد. فلنگ را بست و خودش را از مهلکه به در برد. اما دوباره مجبور شد بهدست و پای زنش بیفتد. چرا مجبور شد؟ قبلا گفتم که چرایش را میگویم. برای اینکه آپارتمانی که در آن زندگی میکردند به نام زنش بود و اگر میخواست حرکتی بزند و احتمالا تهدیدی یا بر حسب ندانمکاری برای مرتبه سوم صدایش را بلند کند، باید برمیگشت میرفت همان جایی که در دوران عزببودنش بوده. همان شب وقتی ناچار شد برای دومین بار بهدست و پای زنش بیفتد در ذهنش جرقه زد که باید روی پای خودش بایستد. سرکوفتهای زن و احساس نوعی حقارتِ سخیف سبب شد زرنگیهای پنهانش عیان شود. این عیان کردن زرنگیهای پنهان اصطلاح خودش بود. این اصطلاح را بعدها، خیلی بعدها چند نفر از نزدیکانش از او نقل کردند.
خوشطینت با هر ترفندی بود خودش را به رئیس اداره نزدیک کرد. مرتبه اول، تو خیابان جلوی اداره پشت فرمان پراید هاچبک نوکمدادیاش نشست و منتظر ماند تا رئیس بیاید بیرون. راننده رئیس را هم فریب داده بود که برای موضوع مهم و محرمانهای باید رئیس را خصوصی ببیند و چه دیداری بهتر از بیرون اداره و... به طرفهالعینی جلوی پای رئیس ترمز کرده بود و از او اصرار و از رئیس انکار و در نهایت رئیس سوار شده بود و او را تا جلوی در خانهشان برده بود. یک مرتبه دیگر هم توی یکی از مستراحهای انتهای راهرو، پشت در چند فحش و تصویر زشت کشیده بودند و به رئیس نسبت داده بودند و خوشطینت از روی فحشدهنده فهمیده بود کار از کجا آب میخورد. نه گذاشته بود، نه برداشته بود، مستقیم رفته بود کشفَش را گذاشته بود کف دست رئیس. دردسرتان ندهم، در کمتر از یک سال حسابی به رئیس نزدیک شد. بعد از آن رفت تو دفتر رئیس. بعد از یک سال و نیم شد دست راست رئیس. ما بعد از آن را خبر نداریم. ما، من و چند نفر از همکاران سابقش هستیم که هنوز هم در آن اداره کار میکنیم. کمتر خوشطینت را میدیدیم. چندبار رفت مأموریت. بعد از چند وقت یکی از کارمندهای بخش بایگانی تو بزرگراه حکیم دیده بود که خوشطینت پشت فرمان لکسوس350نشسته. همان روزهایی بود که همه بهش میگفتند مهندس خوشطینت. میگفتند از آن حرفهایها شده تو زدوبند. آنهایی که تو طبقه دوازدهم اداره بیشتر رفتوآمد داشتند میگفتند هر روز یک کتوشلوار میپوشد. میگفتند جز لکسوس، خانهای هم خریده بزرگ و درندشت. دستکم ما اینطور شنیدیم و بعدها فهمیدیم که بیراه هم نشنیدهایم.
خوشطینت ظرف پنج، شش سال جز پول و پله، اهنوتلپ هم پیدا کرد. چندبار تو روزنامهها عکسش را دیدیم که باهاش مصاحبه کرده بودند. روزی هم که آبرویش رفت همان روزنامهها تیتر زدند که خوشطینت راهی دادگاه شده و...
یکی از کارمندهای بایگانی - آن اولی نه - میگفت جلوی یک کافیشاپ مهندس را دیده که با دو آدم نامربوط که بیست سالی کوچکتر از مهندس بودهاند گل میگفتهاند... ما باورمان نشد، تا روزی که زنش آمد اداره و جیغ کشید. هر چه از دهانش درآمد حواله خوشطینت کرد. سهراب سپهسالار همراهش نبود. جمعیت تو راهرو و سرسرای ورودی جمع شده بودند. زن با برنامهریزی آمده بود. بیتوجه به تذکر نگهبانها از سیر تا پیاز ماجراهای مهندس را ریخت رو دایره. بعد هم گذاشت و رفت. یک نفر میگفت دخل مهندس آمده و هر چه از زدوبند بار کرده بوده داده بالای هزاروسیصدوشصتوچهار سکهای که مِهر زنش بوده و آپارتمانی هم که تو قباله عقد قرار بوده برای زنش بخرد از تو حلقومش بیرون کشیدهاند. بعد از آن روز ما دیگر مهندس را ندیدیم. و من که همه اینها را دیدم و شنیدم، با کمی اینور و آنور کردن آوردمشان در این داستان.