• جمعه 7 اردیبهشت 1403
  • الْجُمْعَة 17 شوال 1445
  • 2024 Apr 26
سه شنبه 14 آبان 1398
کد مطلب : 86994
+
-

تراژدی کارگران

روایت زندگی کارگرانی که با بیکاری، فقر و سختی دست و پنجه نرم می‌کنند

تراژدی کارگران

عرفان حاجی‌پروانه_خبرنگار

 مجتبی جوانی 27ساله و خوش قدوقامت است. مجرد و ساکن اسلامشهر. پدرش فوت کرده و با مادر و دو خواهرش زندگی می‌کند. می‌گوید که خواهرهایش هم مجبور به‌کار شده‌اند تا خرج خانه را در بیاورند. تخصصش نانوایی است، اما در چند‌ماه گذشته به هر کاری چنگ زده نتوانسته کاری پیدا بکند؛ از اثاث‌کشی گرفته تا بنایی. اینجا یکی از میدان‌های اصلی کارگران در تهران است. جایی که صدها کارگر هر روز به امید کاری بار و بندیل جمع می‌کنند اما تا عصر کسی آنها را سر کار نمی‌برد و این ماجرا هرروز برای آنها تکرار می‌شود.

مجتبی هم هر روز 6صبح از خواب بیدار می‌شود، 5هزار تومان هزینه رفت و برگشت با وسیله نقلیه عمومی می‌دهد تا خود را به محل اسکان کارگرهای فصلی -واقع در میدان قزوین- برساند. هفته گذشته کلا کار گیرش نیامده و حالا امیدوار است هفته جدید به بدی روزهای قبل نباشد. می‌گوید: «روزهایی که کار گیرم نمی‌آید ناهار نمی‌خورم. هفته گذشته وعده غذایی ناهار نداشتم و تنها وعده غذایی من شام بود. باور کن همان شام هم بعضی شب‌ها گیرم نمی‌آید». او از قیمت مواد غذایی انتقاد می‌کند و می‌گوید: «‌انگار قیمت مواد غذایی با حقوق‌های 15–01میلیونی تنظیم شده است».
در حال تعریف داستان زندگی‌اش است که یک‌مرتبه از جا می‌پرد و با شتاب عجیبی خود را سر خیابان می‌رساند. یک ماشین سمند به‌دنبال یک کارگر می‌گردد. مجتبی دیر می‌رسد و کارگری دیگر برای کار می‌رود. آهی می‌کشد و می‌گوید: «‌این روزها، دستگاه جای کارگر را گرفته است. دستگاه خودش چانه می‌گیرد، خمیر می‌کند و هزار یک کار دیگر. کارگرهای نانوایی به این فکر نمی‌کردند که روزی آهن‌آلات جای نیروی انسانی را بگیرد. پدران ما فکر می‌کردند همیشه کار وجود دارد، به‌خاطر همین خود را بیمه نکردند. الان که دستگاه جای آنها کار می‌کند، همه بیکار شده‌اند».
مجتبی قصد ازدواج دارد اما جرأت نمی‌کند به خواستگاری برود؛ «من جوانم. چگونه باید نیاز خودم را برطرف کنم؟ نمی‌خواهم مثل خیلی‌ها دنبال ناموس مردم بیفتم. به او وعده و وعید بدهم و در نهایت او را ول کنم. قصد ازدواج دارم اما نمی‌توانم.»
مجتبی می‌گوید: «کارفرما، کارگر را بیمه نمی‌کند. مجبورم بیمه‌ام را خودم ‌بریزم. سه روز پیش که برای پرداخت بیمه رفتم، 100هزار تومان گران شده بود. هزینه بیمه سال گذشته 310هزار تومان بود، فروردین گذشته 420 شد و الان 508هزارتومان شده‌ است. اگر هر روز کار گیرم بیاید، حداکثر 5/1میلیون حقوق می‌گیرم؛ که از این پول باید 800هزارتومان کرایه خانه بدهم و 508هزارتومان بیمه بریزم. از مسئولان بیمه سؤال کردم چرا 100هزارتومان اضافه شده؟ به من گفتند که چون 6هزار‌تومان به حقوق روزانه کارگر اضافه شده و به جای 50هزار‌تومان 56هزار‌تومان می‌گیرند».
پدر و مادر مجتبی 40سال پیش با هم ازدواج کرده‌اند. این زوج 6فرزند داشتند و معیشت این خانواده هشت‌نفره از راه نانوایی می‌گذشته است. پدر خانواده 3فرزندش را به خانه بخت می‌فرستد و چندی بعد خود به خانه ابدی عزیمت می‌کند. از آن به بعد شرایط بر خانواده مجتبی سخت‌تر می‌شود. حال مجتبی، نان‌آور اصلی خانه است و مسئولیت اقتصاد خانواده روی دوش اوست؛ «40سال از ازدواج مادرم‌ می‌گذرد و او هنوز در حسرت صاحبخانه شدن است. من خانه 100متری در شمیران نمی‌خواهم. خانه‌ای 50متری در محله خودم برایم کافی است. دنیا بالاخره تمام می‌شود. با دارایی و نداری هم تمام می‌شود. ما نمی‌خواهیم حق بقیه را بگیریم. حق خودمان را می‌خواهیم. می‌خواهیم از زندگی لذت ببریم.»
مجتبی ماهی 45هزار و 500تومان یارانه می‌گیرد و درباره قطع یارانه ثروتمندان می‌گوید: «آیا ندادن یارانه به ثروتمندان به نفع ما مستضعفان بوده است؟ اگر قرار است به یارانه ما اضافه نشود، بگذارید پولدار‌ها هم یارانه بگیرند».
مجتبی با بغض سرش را بالا می‌گیرد و می‌گوید: «هیچ‌وقت گریه و ناله نمی‌کنم. سرم بالاست و حقیقت را می‌گویم. شب و روز کار می‌کنم و دست جلوی کسی دراز نمی‌کنم. این داستان زندگی من است. می‌دانم فعلا باید با این مشکلات بسازم. چون کسی به فکر ما کارگران نیست».
آذربایجانی است. چند خط پیشانی عمیق دارد. موهایش کم و بیش ریخته و دور چشمانش چین افتاده است. مردی شصت‌ساله که حال و توان کار سنگین را ندارد. سختی زندگی، پلک چشمانش را مثل شانه‌هایش خم کرده. دندان‌هایش را به هم می‌ساید و می‌گوید: «اگر هم توانی برای کار باقی باشد، کارفرما من پیرمرد را برای کارگری نمی‌برد. نیروهای جوان‌تر را می‌برد. کاش می‌شد امتحانی از ما پیرمردها بگیرند و بفهمند که با آمدن دستگاه بیکار شده‌ایم و آن‌وقت حقوقی برایمان درنظر بگیرند».
پیرمرد کارگر که قریب به 45سال نان دست مردم داده است، می‌گوید: «اولین مواد غذایی هر ایرانی نان و برنج بوده است. من و پدران من سالیان سال نان دست این مردم داده‌ایم. ما به همه خدمت‌کرده‌ایم. استاندار، فرماندار، رئیس‌جمهور و نماینده مجلس یک عمر از ما نان گرفته‌اند. پیش‌بینی نمی‌کردیم که آهن‌آلات جای نیروی انسانی را بگیرند. نانوایی امروز فلج شده است».
او که 4سال بدون بیمه کار کرده و حتی نمی‌داند چند سال بیمه دارد، در مورد چگونگی بیمه نشدن کارگران نانوایی می‌گوید: «کارفرماها اقوام خودشان را بیمه می‌کنند و وقتی مأمور بیمه می‌آید به ما می‌گویند باید خودمان را مخفی کنیم. اگر مخفی نکنیم آن روز از حقوق خبری نیست. قبلا سندیکا داشتیم اما الان هیچی نداریم. نه نماینده‌ای و نه صنفی».
او پول زیاد از حد را جزء مسکرات می‌داند و اعتقاد دارد: «مردم ما از مستضعفان خبر ندارند. مست پول شده‌اند. هر مسئولی هر روز یک چیز می‌گوید ما واقعا نمی‌دانیم کسی به فکر ما هست یا نه». 
علاقه‌ای به گفتن نام و نام‌خانوادگی‌اش و جزئیات زندگی‌اش ندارد؛ «برخی در سال‌های قبل معتقد بودند در این کشور ما اصلا فقیر نداریم یا اینکه فقرا دروغ می‌گویند. بعضی معتقدند کارگران ضد‌انقلاب هستند. ضد‌انقلاب کیلویی چند است؟ من هم انقلاب کرده‌ام، هم جنگ رفته‌‌ام. باز هم اگر جنگی در کار باشد، می‌روم اما مشکلم این است که نیازمند استراحتم. کار از سنم گذشته است». 
بعد به دوست پیرمردش اشاره می‌کند. پیرمرد کارگری که موهایش سپید شده است. چشمانش به‌شدت ضعیف است و عینکی ته استکانی دارد. او خودش را معرفی می‌کند: سنبلعلی عبدی، متولد 1340.
با 58سال سن کنار در محل اسکان کارگران فصلی چمباتمه زده و چای در لیوان پلاستیکی را هورت می‌کشد. اهل رباط‌کریم است و 4بچه دارد. سه دختر و یک پسر. سنبلعلی می‌گوید: «بچه‌هایم دانشگاه نرفته‌اند. پول نداشتیم که بروند. ازدواج هم نکرده‌اند. خودم کار می‌کنم و خرجی آنها را می‌دهم. از دار دنیا فقط و فقط 50متر خانه در رباط‌کریم دارم».
«3‌ماه است که بیکار شده‌ام. کسی من ِپیرمرد را برای کار نمی‌برد. به خدا قسم به نان شب مانده‌ام. چند شب است که نان بربری می‌خوریم. چشمم به 45‌هزار و 500 آخر‌ماه است که آن را به زخمی بزنم. زخم‌های ما با این پول‌ کم مداوا نمی‌شود».

کارگر روزنامه‌نگار
رضا عیسی‌پور، جوان دیگری که 35ساله است و متأهل. لیسانس علوم اجتماعی از دانشگاه تبریز دارد. سال84 ازدواج کرده و به تهران آمده. یک واحد کوچک در ملارد -از شهرهای حومه استان تهران- اجاره کرده است. خانه برای عمویش است و 700هزار تومان اجاره می‌دهد. 2 تا بچه دارد. یک بچه‌ چهارساله و یک بچه یک‌ساله. مدتی کار مطبوعاتی می‌کرده و در روزنامه‌های آفتاب یزد و ایران مقاله‌هایی نوشته است. حقوق کار مطبوعاتی کفاف خرج‌های زندگی را نمی‌دهد و تصمیم می‌گیرد که به‌کار آبا و اجدادی‌اش روی بیارود.
رضا می‌گوید: «سال 84 با یک میلیون و 800هزار تومان ازدواج کردم. یکباره وضعیت اقتصادی به جایی رسید که الان یک یخچال 18میلیون شده است. هزینه‌های زندگی بالا رفته و برای من پول روزنامه‌نگاری کافی نبود و وقت زیادی می‌گرفت. فکر کردم اگر به شغل آبا و اجدادی‌ام روی بیاورم، وضعیت بهتری خواهم داشت اما فرق چندانی نکرد».
رضا عیسی‌پور اطلاعات سیاسی- اقتصادی خیلی خوبی دارد. استعدادی بی‌نظیر که فقر تیشه به ریشه‌اش زده است. رضا انتقاداتی به شیوه عرضه یارانه‌ها دارد و می‌گوید: «از زمانی که دلار 3هزارتومان بوده، 45هزار‌تومان یارانه می‌گیرم. الان دلار 14هزار‌تومان است اما یارانه همان 45هزار‌تومان باقی مانده است. این روزها با 45هزارتومان یک وعده غذای خوب هم نمی‌توان خورد. 45تومان برای ما باید حداقل 450هزار تومان باشد».
رضا اختلاف طبقاتی را سم مهلک جامعه می‌داند. او اعتقاد دارد که فقر، آینده را نابود می‌کند. رضا ادامه می‌دهد: «ماشین 100میلیونی یک طبقه متوسطی 500میلیون شده است اما منِ کارگر حقوقم 6هزار تومان زیادشده است. این وضعیت در شرایط بیکاری است. من از کدام حقوق پس انداز داشته باشم»؟
20‌روز است که دست خالی به خانه می‌رود. قسم می‌خورد که کار نیست و شرمنده زن و فرزندان کوچکش شده است؛ «اگر کار نانوایی باشد، نانوایی می‌کنم ولی وقتی کار نانوایی پیدا نمی‌‌شود، کیسه سیمان را هم تا طبقه دهم می‌برم. هیچ ابایی از هیچ‌کسی ندارم از هیچ‌چیز نمی‌ترسم. من چیزی برای از دست دادن ندارم».  یکی دیگر مردی 45ساله است. 3بچه دارد. یک دختر 18ساله و دو پسر کوچک‌‌تر. از زنجان می‌آید. 4‌ماه پیش که برای کار به تهران می‌آید با یک دستگاه پراید تصادف می‌کند. راننده پراید که با ماشینش کار می‌کرده، به کارگر می‌گوید که پول ندارد و باید خرج عمل خود را از بیمه بگیرد. 4‌ماه از تصادف کارگر نانوای قصه ما می‌گذرد و او در نامه‌نگاری‌ها و بالا و پایین اداری گیر افتاده است. پای راستش را نمی‌تواند روی زمین بگذارد. به دیوار تکیه می‌دهد و می‌گوید: «زانوی من شکسته است. پول عمل ندارم. به من گفتند 3میلیون بریز تا عملت کنیم. 4‌ماه است که از این اداره به این اداره می‌روم. همه کارمندان مرا پاسکاری می‌کنند. والله دیگر هیچ پولی برایم نمانده است. کسی با این وضع مرا سر کار نمی‌برد. چند وقت پیش با جیب خالی به خانه برگشتم. همه بچه‌هایم انتظار داشتند چیزی برایشان خریده باشم.‌ ماه پیش وقتی می‌خواستم برای رسیدگی به پول بیمه به تهران بیایم،‌پسر کوچکم گفت: اگر کار گیرت آمد چیزی برای من بیار. ما کارگران واقعا زمینگیر شده‌ایم. صاحبخانه چند روز پیش زنگ خانه ما را زده و از اجاره عقب افتاده شکایت کرده بود. همسرم چند دقیقه پیش با من تماس گرفت. به خدا که شرم کردم که بگویم پول ندارم». جثه‌اش ضعیف شده است. چند روزی است که ناهار نخورده. روز گذشته یکی از کارگران او را ناهار مهمان کرده بوده.
روی زمین می‌نشیند و بغض می‌کند و می‌گوید: «بیست و چهارم این‌ماه عروسی دخترم است. آرزو می‌کنم که یکی از شب‌ها در خواب بمیرم اما دست خالی برای عروسی دخترم نروم». روایت زندگی کارگرانی که این روزها در میدان‌های اصلی تهران و شهرهای دیگر به‌دنبال کار روزانه هستند، تلخ است؛ تلخی‌ای که فقط با حضور در بین آنها و شنیدن حرف‌هایشان می‌توان لمس کرد. کارگرانی که اگر خوش‌شانس باشند و کاری گیر بیاورند می‌توانند حداکثر ماهی 5/1 میلیون‌تومان درآمد داشته باشند. واقعا کسی از مسئولان تصور زندگی با 5/1میلیون‌تومان در ‌ماه را دارند؟
با 58سال سن کنار در محل اسکان کارگران فصلی چمباتمه زده و چای در لیوان پلاستیکی را هورت می‌کشد. اهل رباط‌کریم است و 4بچه دارد. سه دختر و یک پسر. سنبلعلی می‌گوید: «بچه‌هایم دانشگاه نرفته‌اند. پول نداشتیم که بروند. ازدواج هم نکرده‌اند. خودم کار می‌کنم و خرجی آنها را می‌دهم. از دار دنیا فقط و فقط 50متر خانه در رباط‌کریم دارم».

عروسی دختر و آرزوی مرگ
جثه‌اش ضعیف شده است. چند روزی است که ناهار نخورده. روز گذشته یکی از کارگران او را ناهار مهمان کرده بوده.روی زمین می‌نشیند و بغض می‌کند و می‌گوید: «بیست و چهارم این‌ماه عروسی دخترم است. آرزو می‌کنم که یکی از شب‌ها در خواب بمیرم اما دست خالی برای عروسی دخترم نروم».
 

این خبر را به اشتراک بگذارید