• جمعه 7 اردیبهشت 1403
  • الْجُمْعَة 17 شوال 1445
  • 2024 Apr 26
شنبه 20 مهر 1398
کد مطلب : 84487
+
-

حکایتی از سعدی

قصه‌های کهن
حکایتی از سعدی


یاد دارم در ایامِ پیشین که من و دوستی، چون دو بادام مغزدرپوستی صحبت داشتیم. ناگاه اتفاق مغیب[غایب شدن] افتاد. پس از مدتی که باز آمد، عتاب آغاز کرد که درین مدت قاصدی نفرستادی. گفتم: دریغ آمدم که دیده قاصد به جمال تو روشن گردد و من محروم.
یار دیرینه، مرا، گو، به زبان توبه مده
که مرا توبه به شمشیر نخواهد بودن
رشکم آید که کسی سیر نگه در تو کند
باز گویم نه که کس سیر نخواهد بودن

گلستان سعدی

این خبر را به اشتراک بگذارید