• جمعه 7 اردیبهشت 1403
  • الْجُمْعَة 17 شوال 1445
  • 2024 Apr 26
یکشنبه 31 شهریور 1398
کد مطلب : 80070
+
-

دلی که در فراق سوخت

گفت‌وگو با فاطمه رادمنش که در برنامه عصرجدید نقش مادر شهید اکبر دانشی را بازی کرد

گپ
دلی که در فراق سوخت

شیوا نوروزی/خبر‌نگار


«بدرقه شون کردم با قرآن مجید؛ کاسه آب هم ریختم پشت سرشون. اکبرُم با پسر همسایمون احمدک. اکبر شونزده سالشه. زنگ زده بهش میگم تو همش 16سالته واجب نیست بری جبهه.» ؛ صمیمیت، لبخند و سادگی لحن مادرگونه‌اش چنان در لحظه ورود به صحنه در چهره‌اش موج می‌زند که مخاطب باور می‌کند وی مادر شهید است. از اکبرش می‌گوید که نان‌آور خانه‌اش بوده و حالا دیگر کنارش نیست اما همچنان در دنیای غرق از حضور است. با خوشحالی کل می‌کشد و برایش رویاها دارد. آنچنان قاب او را در آینه قلبش صاف و زلال نگه داشته که هر زمان نامش را می‌برد توصیفاتی از قدبلند و رشید و چهارشانه و مهربان در ذهنش نقش می‌بندد. عروس هم برایش انتخاب کرده؛ مطمئن است بالاخره داماد از راه می‌رسد. اما در یک چرخ بر هم زدنی، ناگهان از سرزمین رویاها بیرون می‌پرد و مخاطب را با بی‌رحمی تمام پرت می‌کند در سرزمین تنهایی‌هایش. او را می‌کشد به عمق انتظارها و غم‌های سنگین 37ساله‌اش. تا اشک‌ها را سرازیر نکند دست بردار نیست. غم چنان در چهره‌اش نمایان می‌شود که گویی قامت و قداست واژه‌هایی چون انتظار، امید و صبر را به سخره گرفته. فاطمه رادمنش در کمتر از 15دقیقه اجرا چنان لحظات نابی را روی صحنه عصر‌جدید ماندگار می‌کند که نه یک نمایش بلکه خود واقعی یک مادر است؛ مادری که در انتظار، لالایی می‌خواند، گریه می‌کند و اشک می‌ریزد اما زار نمی‌زند؛ چرا که تمام‌قد حواسش هست تا مخاطب را در همان سطح تشنه نگه دارد. در ادامه گفت‌وگوی همشهری را با این بازیگر و کارگردان تئاتر درباره انتخاب این نقش و حس‌و‌حال آن می‌خوانید. 


ایده این نمایش چگونه شکل گرفت؟ 
سال‌ها پیش کتاب «آن 23نفر» را خوانده بودم. در این کتاب کاراکترها خاکستری بودند و خواندن رگه‌های مختلفی از زندگی‌شان فوق‌العاده جذبم کرد. چیزی که بیش از هر چیز مرا منقلب کرد قصه ناتمام اکبر دانشی بود. در پایان کتاب کنجکاو بودم ببینم اکبر چه شد و چه اتفاقی برایش افتاد. همان موقع به نویسنده زنگ زدم تا بپرسم عاقبت اکبر چه شد؟ نویسنده گفت ما از او خبر نداریم. این اتفاق به قدری برایم ناراحت‌کننده بود که تعلیقی در من ایجاد کرد. زمانی که تصمیم گرفتم به عصر جدید بروم دلم می‌خواست که قصه اکبر و مادرش را روایت کنم. می‌دانستم این کاراکتر قطعا روی مخاطبان تأثیر‌گذار خواهد بود.

آیا اطلاعات دقیقی از زندگی شهید و مادرش داشتید؟
چون در این کتاب فقط یک صفحه در مورد واقعه اکبر نوشته شده بود کنجکاو شدم تا اطلاعات دقیق‌تری از نویسنده بگیرم. او هم روستایی اکبر بود و ویژگی‌های اکبر و خانواده‌اش را ریز‌به‌ریز سؤال کردم. به‌دنبال مادرش هم رفتم اما متأسفانه در قید حیات نبود. به جرأت می‌توانم بگویم این نقش فقط در حد یک ایده بود و با هر آنچه از اطلاعات جمع‌آوری شده داشتم و در ذهنم بود روی صحنه رفتم.

این همه احساس مادرانه از کجا آمد؟
برای بازی در هر نقشی باید ریز‌به‌ریز لایه‌های پنهان آن را شناخت. در مورد شهیدان و خانواده‌های آنها نیز همینطور است. من واقعا عاشق مادران شهدا هستم و 17سال است که تئاتر دفاع‌مقدس هم در کنار سایر نقش‌ها بازی می‌کنم؛ چون بیشتر از هر کسی در تاریخ زندگی‌ام، خودم را مدیون خون شهیدان و مادرانشان می‌دانم.

آیا جرأت پیدا کردید خودتان را جای مادر اکبر بگذارید؟
راستش را بخواهید هر‌قدر هم نقش بازی کنم نمی‌توانم مانند مادران شهید تا این حد دل‌گنده باشم و شجاع. آنها به‌معنای واقعی اسوه‌های صبر و مقاومت بوده و هستند. من هنوز جرأت پیدا نکرده‌ام خودم را جای آنها بگذارم و اجازه دهم فرزندم برای لحظه‌ای از آغوشم جدا شود.
 با وجود اینکه این خاک برایم بسیار مقدس است اما تعلقات دنیوی و وابستگی‌ای که به خانواده دارم هنوز چنان جراتی به من نداده تا این‌چنین گذشت کنم. آنها به‌معنای واقعی سوختند و دم نزدند. یک لحظه جدایی از فرزند بسیار طاقت‌فرساست چه رسد به اینکه جگرگوشه‌ات را بدرقه راهی کنی که مطمئنی بازگشتی ندارد.

چقدر همنشین مادران شهید شده‌اید؟
به واسطه اجرا در یادواره‌های شهدا در شهرستان‌های مختلف با مادران شهید زیادی ملاقات کرده و از نزدیک با حال‌و‌هوایشان آشنا شده‌ام. تا با خانواده شهیدی که قرار بود نقش‌اش را اجرا کنم نشست و برخاست نمی‌کردم و مراوده نداشتم نمی‌توانستم آن نقش را اجرا کنم. چون باید خودم به درک خوبی می‌رسیدم تا بتوانم احساسم را انتقال دهم. 

چرا این نمایش به دل مخاطبان و داوران نشست و با شما همزاد‌پنداری کردند؟
من سعی کردم وارد نقش شوم و با آن زندگی کنم. لبخندها، اشک‌ها و لرزش دست، همه‌و‌همه حقیقی بود. شاید چون روایت زندگی مادرانی بود که دوست نداشتند فرزندشان به جبهه برود. در واقع این جنگ احساسی مادر با خود و وابستگی بی‌حد و مرزش به اکبر بود که مخاطبان را با خود همسو کرد.

کدام بخش اجرایت خودت را هم بی‌تاب کرد؟
لحظه‌ای که متوجه می‌شود هیچ‌چیزی از اکبر نیست؛ نه جسدی، نه پیراهنی، نه پوتینی و نه حتی بند پوتینی. و راضی می‌شود به لمس‌کردن دست‌های احمدک که تا آخرین لحظه در دست اکبر بوده. و می‌گوید: دست‌هاتو بده به دست‌های من و شروع به خواندن مرثیه و لالایی می‌کند؛ مادری که به‌خود نهیب می‌زند که دل بکن از این اکبر آسمونی.

کدام لحظه، اوج امید به بازگشت را در مادر اکبر دیدید؟
زمانی که اسرا را آورده بودند و او از ذوق طوری دویده بود که یک آن به‌خود آمده و دیده‌بود کفش پایش نیست. فقط چادرش را به سرش کشیده و راه افتاده بود اما می‌خندید و می‌گفت: طوری نیست پسرم مهمه.

این خبر را به اشتراک بگذارید