فرزند ابوالحسن صدیقی از فرازوفرودهای زندگی هنری پدرش که از بزرگترین هنرمندان تاریخ معاصر بود میگوید
میکلآنژ ایران
حمیدرضا رسولی
تاریخ معاصر ایران مملو از هنرمندانی است که بهرغم ساخت آثار هنری ماندگار گمنام ماندهاند و ابوالحسن صدیقی که در داخل کشور با لقب پدر مجسمهسازی ایران و در آن سوی مرزها بهعنوان میکل آنژ شرقی شناخته میشود یکی از همین هنرمندان است. استاد صدیقی با شاگردی کمالالملک در مدرسه معروف مستظرفه فعالیت هنریاش را شروع کرد و بعدها با تصویر کردن چهره مفاخر فرهنگی و ادبی ایران و ساخت مجسمههای آنها وارد مسیر تازهای شد. مجسمههای سعدی در شیراز، ابنسینا در همدان، نادرشاه در نیشابور، فردوسی در میدان فردوسی تهران و خیام در پارک لاله تهران چند نمونه از آثاری است که از ابوالحسن صدیقی به یادگار مانده و میتوان گفت بعد از او آثاری تا این حد فاخر و ماندگار خلق نشدهاست. اما چند نفر از نسل جدید با آثار او آشنایی دارند؟ نوشیندخت صدیقی که این روزها برای معرفی آثار پدرش تقلا میکند، روایتهای نابی از فرازوفرودهای زندگی هنری استاد روایت میکند و از راز ماندگاری مجسمههای پدر مجسمهسازی ایران میگوید.
استاد صدیقی با نقاشی وارد دنیای هنر شد و سالها در مکتب کمالالملک آموخت اما بعدها به سمت مجسمهسازی رفت. نقاشی انتخاب ایشان بود یا تحتتأثیر خانواده به مدرسه کمالالملک رفت؟
محمدباقر ملقب به صدیقالدوله دوم، پدر استاد صدیقی مخالف هنرمند شدن ایشان بود. پدر صدیقالدوله معلم پسر مظفرالدین شاه بود و از آنجا که انسان صادقی بود به او لقب صدیقالدوله اول را دادند و پدر استاد صدیقی هم به صدیقالدوله دوم معروف شد. پدربزرگ و پدر استاد منتسب به دربار مظفرالدینشاه بودند و به همین دلیل نقاشی را حرفه مناسبی نمیدانستند و برایشان دور از شأن بود. آنها معتقد بودند فرزندانشان باید امور مملکتی را در دست بگیرند و صاحب مناصب حکومتی شوند. مادر استاد صدیقی تنها کسی بود که از او حمایت میکرد. در آن سالها فقط نقاشی در مدارس تدریس میشد اما استاد علاقه بسیاری به مجسمهسازی داشت. مادرش که از علاقه او باخبر بود، قبل از پختن نان در تنور خانگی، تکهای خمیر آماده بهعنوان جیره پسرش کنار میگذاشت و استاد با خمیرهای نان، بز ، گاو و موش درست میکرد.
این علاقه تا کی ادامه داشت و استاد چه زمانی نقاشی را کنار گذاشت و به مجسمهسازی رو آورد؟
این علاقه ادامه داشت تا اینکه یک اتفاق ساده جرقهای در ذهن استاد صدیقی ایجاد میکند و باعث میشود مجسمهسازی را جدی بگیرد. یک روز کارگر گچکار مشغول کار در خانه پدری استاد بوده که یک تکه گچ از سقف به زمین میافتد. وقتی گچ هنوز زنده بود استاد صدیقی با کارد و چنگال و قاشق از آن یک صورتک میسازد و به کمالالملک نشان میدهد. کمالالملک با دیدن صورتک گچی تعجب میکند و برایش باور کردنی نبوده که شاگرد نقاش بتواند به یک تکه گچ چنین فرمی بدهد. در همان روزها مجسمه گچی پادشاه سوئد (گوستاو) را به مدرسه مستظرفه کمالالملک برده بودند تا کسی پیدا شود و گوش شکستهاش را بازسازی کند. کمالالملک به استاد صدیقی میگوید اگر میخواهی مجسمهسازی را یاد بگیری ابتدا گوش مجسمه پادشاه سوئد را بازسازی کن و پدرم به بهترین شکل ممکن این کار را انجام میدهد. بعد از این ماجرا کمالالملک به استعداد ذاتی استاد صدیقی پی میبرد و وسایل مجسمهسازی را برایش مهیا میکند اما میگوید من مجسمهسازی بلد نیستم و خودت باید این هنر را فرا بگیری. بعد هم 4تومان به فراش مدرسه میدهد تا از خیابان مولوی تهران که آن روزها محل ساخت سنگ قبر بود، یک تکه سنگ برای پدرم بخرد. وقتی سنگ را با گاری به مدرسه میبرند، کمالالملک گلخانه گوشه حیاط مدرسه را بهعنوان کارگاه در اختیار استاد صدیقی قرار میدهد تا مجسمهسازی را شروع کند.
زندگی جدید استاد صدیقی در کارگاه کوچک مدرسه کمالالملک شروع میشود. اولین مجسمههایی که در این کارگاه ساخت مورد توجه کسی قرار گرفت؟
کمالالملک مجسمه «ونوس دومیلو» که الهه عشق و زیبایی در یونان باستان است را از اروپا با خودش به ایران آورده بود و استاد صدیقی طی چندماه مشابه همین مجسمه را میسازد. کمالالملک که در مجسمهسازی سررشتهای نداشته هرازگاهی به کارگاه سر میزده و صرفا آناتومی صورت را برایش شرح میداده است. وقتی کار تمام میشود، کمالالملک مجسمه را نزد احمدشاه قاجار میبرد و شاه که خیلی اهل هنر بود از دیدن مجسمه ونوس دومیلو ذوق میکند و دستور میدهد مجسمه را در کاخ نگه دارند اما استاد صدیقی میگوید این مجسمه نیمهکاره است. وقتی کار تکمیل میشود، مجسمه را یکبار دیگر به کاخ احمد شاه میبرند و شاه برای استاد صدیقی مقرری تعیین میکند.
این نخستین دستمزد استاد صدیقی در کار مجسمهسازی بوده است؟
قبل از تعیین مقرری، احمدشاه 50تومان به استاد صدیقی هدیه میدهد و میشود گفت این مبلغ نخستین درآمدش در کار مجسمهسازی بوده است. احمدشاه وقتی مجسمه تکمیل شده ونوسدومیلو را میبیند میگوید ماهی 50تومان به پسر صدیقالدوله حقوق بدهید. بعد از بیرون آمدن از کاخ احمدشاه، کمالالملک به پدرم میگوید اگر این مبلغ را به تو بدهم باعث دلخوری بقیه شاگردانم میشود و پیشنهاد میدهد آن 50تومان پاداش و حقوق ماهانه را بین بقیه تقسیم کند و مبلغی هم برای هزینههای مدرسه کنار بگذارد که بلافاصله مورد موافقت پدرم قرار میگیرد. پدرم روایت میکرد کمالالملک 5تومان هم به فردی میدهد که مجسمه را با طَبَق تا کاخ حمل کرده بود.
استاد صدیقی بعد از آشنایی با فوت و فنهای ابتدایی هنر مجسمه سازی، برای ادامه تحصیل به اروپا میرود. مهاجرت به اروپا پیشنهاد کمالالملک بود یا استاد صدیقی به این نتیجه رسیده بود که شیوههای جدید مجسمهسازی مثل کوبیسم را در فرانسه فرابگیرد؟
وقتی استاد صدیقی مشغول ساختن مجسمه ونوسدومیلو بود، سفیر فرانسه در تهران ماهی یکبار به مدرسه کمالالملک سر میزد تا از دوره فعالیت هنرجویانی مثل ابوالحسن صدیقی، اسماعیل آشتیانی، وزیری، حیدریان، علیاکبر نجمآبادی، یحیی دولتشاهی و... باخبر شود و چون پدرم دوره دبیرستان را در مدرسه آلیانس فرانسه در تهران گذرانده بود، بیش از سایرین موردتوجه سفیر قرار میگرفت. سفیر فرانسه در یکی از بازدیدها به کمالالملک پیشنهاد میدهد که ابوالحسن صدیقی را با هزینه خودشان به فرانسه اعزام کنند تا هنر مجسمه را فرابگیرد اما کمالالملک که فرد میهنپرستی بود ناراحت میشود و در پاسخ سفیر میگوید اگر قرار باشد صدیقی به فرانسه اعزام شود با هزینه دولت ایران این کار را انجام خواهیم داد و به کمک خارجیها نیاز نداریم. کمالالملک وقتی ناراحتی و نگرانی پدرم را میبیند به او میگوید من تو را به اروپا میفرستم اما با ریال خودمان و همینطور هم شد.
حتی روایت شده که کمالالملک با هزینه خودش ابوالحسن صدیقی را راهی اروپا کرده است.
هر آنچه را که روایت میکنم از پدرم شنیدهام اما ایشان در این مورد چیزی به من نگفت. استاد صدیقی تا سال1306 و قبل از اینکه مدرسه کمالالملک تعطیل شود، چندین مجسمه از جمله مجسمه گچی فردوسی، مجسمههای نیمتنه و تمام قد امیرکبیر، مجسمه الیاس دوره گرد و مجسمه سیاهنی زن (حاجمقبل) و چندین نقش برجسته را ساخته بود. وقتی میخواست برای ادامه تحصیل به فرانسه برود، وزارت فرهنگ به او اعلام میکند این مجسمهها متعلق به مدرسه کمالالملک است و نباید با خودش ببرد اما با مقاومت پدرم مواجه میشوند و دست آخر 2هزار تومان بابت آنها پرداخت میکنند. استاد صدیقی با همین مبلغ راهی فرانسه میشود و در مدرسه عالی هنرهای زیبای پاریس ادامه تحصیل میدهد.
استاد صدیقی بهطور ناگهانی فرانسه را ترک میکند و راهی ایتالیا میشود. ایشان درباره ترک تحصیل از مدرسه عالی هنرهای زیبای پاریس صحبت نمیکرد؟
ماجرا از این قرار است که پدرم شاگرد اول مدرسه میشود اما جایزهاش را نمیدهند و اعلام میکنند که به خارجیها فقط دیپلم میدهند. استاد صدیقی هم بعد از 2سال خاک فرانسه را ترک میکند و به ایتالیا میرود.
سفر به ایتالیا، زندگی ابوالحسن صدیقی را دستخوش تغییرات اساسی میکند و تابلوهای زیادی از دوران زندگیاش در ایتالیا به یادگار مانده است. ایشان بعد از ترک فرانسه از مجسمهسازی فاصله میگیرد؟
استاد صدیقی در ایتالیا بیشتر گشت وگذار میکند و تابلوهای آبرنک و رنگ روغنی که از او به جا مانده به همان دوره تعلق دارد اما در اسفند 1310به قصد مجسمهسازی به ایران برمیگردد. وقتی در فرانسه بود هم به سفارش سفارت ایران در پاریس مجسمههای امیرکبیر و رستموسهراب را میسازد و میتوان گفت مجسمهسازی حرفهای را در فرانسه شروع کرده است.
ابوالحسن صدیقی هنرمندی است که چهره مفاخر فرهنگ و ادب ایران زمین مثل حافظ، سعدی، ابنسینا، امیرکبیر و... را برایمان تصویر کرد. این تصاویر در تهران و همان کارگاه خانگی در محله یوسفآباد خلق شد یا خارج از کشور؟
ما در سال1329 به محله یوسفآباد تهران نقل مکان کردیم. قرار بود کارگاه پدرم وسط حیاط باشد و از اتاقهای اطرافش بهعنوان آتلیه استفاده کند اما بهدلیل تنگناهای مالی داخل آن اتاقها ساکن شدیم و همان جا زندگی کردیم. وقتی وارد خانه شدیم زمستان بود اما اتاقها شیشه نداشت و با تکههای پارچه جلوی سرما را گرفتیم. روزهای دشواری را سپری میکردیم اما کوچکترین اعتراضی نداشتیم چون از پدرم یاد گرفته بودیم که در زندگی احساس رضایتمندی داشته باشیم. 4سال قبل از این ماجرا یعنی در سال1325 انجمن آثار ملی، سفارش ساخت تصویری از ابنسینا را به استاد صدیقی میدهد. ایشان هم ابتدا با مداد، تصویری از ابنسینا روی کاغذهای مخصوص میکشد و بعد هم مجسمه نیمتنهاش را میسازد.
تصاویری که ابوالحسن صدیقی از مفاخر علمی و ادبی میساخت چقدر با چهره واقعی آنها شباهت داشته است؟
در مورد ابنسینا ماجرا از این قرار بوده که در سال1328 با نبش قبر، جمجمه ابنسینا را در همدان پیدا میکنند و کارشناسان روسی بعد از تصویرسازیهای متعدد روی جمجمه به این نتیجه میرسند که ابن سینا فردی اخمو با چهرهای بسیار جدی بوده اما پدرم میگفت تصویر واقعی ابنسینا که پزشک دلسوزی بوده و چنین قلب رئوفی داشته نمیتواند عبوس باشد و چهره واقعیاش در همان مجسمهای که 3سال قبل ساخته تجلی پیدا کرده است.
این تصاویر به استاد صدیقی الهام میشد یا آنها را از کتابهایی که از مفاخر فرهنگی و ادبی ایران به یادگار مانده کشف و اجرا میکرد؟
استاد صدیقی با شیوه کشف و شهود آثارش را خلق میکرد. سال1332 بود که ساخت مجسمه سعدی را به سفارش انجمن آثار ملی شروع کرد. سنگی که از همدان آورده بودند بسیار غولپیکر بهنظر میرسید و با چرثقیل ارتش آن را داخل کارگاه گذاشتند. یادم هست یکی از دیوارهای خانه را خراب کردند تا بتوانند سنگ را داخل کارگاه ببرند.حتی کف کارگاه را کمی گود کردند تا استاد با کمک داربست بالا برود و سنگ را بتراشد. من تازه از مدرسه به مقابل خانه رسیده بودم و همه این صحنهها را تماشا میکردم. چند روز بعد متوجه شدیم پدرم لباس کار میپوشد و به کارگاه میرود اما صدای چکش نمیآید. از مدرسه که به خانه میرسیدم مستقیما به کارگاه میرفتم اما میدیدم پدرم کار نمیکند. صدای چکش پدر برای ما حکم شماطه ساعت را داشت و مدام منتظر شنیدن همان صدای دوست داشتنی بودیم اما خبری نمیشد. استاد صدیقی بعدها در خاطراتش تعریف کرد و گفت، آن چند روز مدام دور سنگ غول پیکر میچرخیدم و نمیتوانستم به هیبت آن هیولا دست بزنم تا اینکه یک شب سعدی به خوابم آمد و پرسید چرا اینقدر پریشانی؟ در عالم خواب گفتم میخواهم از این سنگ بزرگ مجسمه تو را بسازم اما در کارم ماندهام. آنطور که پدرم تعریف کرد، سعدی در خواب به او میگوید اول بوستان و گلستان را بخوان و مرا بشناس، من هم با تو راه میآیم. متوجه شدیم آن روزها که صدای چکش نمیآمد، پدرم کنار سنگ بزرگ مینشسته و مشغول خواندن بوستان و گلستان بوده و هنگام خواندن اشعار سعدی، چهره او را تجسم میکرده است. روزی که خواندن بوستان و گلستان را تمام کرد و سعدی را شناخت، چکش را برداشت و به آن سنگ بزرگ گفت تا حالا تو ارباب من بودی اما حالا من میخواهم از تو شمایل سعدی را بسازم.
بقیه آثار ابوالحسن صدیقی با همین سبک و سیاق ساخته شد؟
دقیقا با همین روش مجسمههای خیام و فردوسی را ساخت. سعدی راه را به استاد صدیقی نشان داد و او قبل از ساختن مجسمه فردوسی هم شاهنامه را حفظ کرد. یادم هست وقتی در خیابانهای رم قدم میزدیم، اشعار فردوسی را میخواند و میگفت ریتم و حال و هوای شاهنامه با این بناهای و مجسمههای تاریخی رم همخوانی دارد. بعد هم مجسمه فردوسی را ساخت و در خیابان ویلا بورگز رم نصب شد.
فکر میکنید این حس در همه آثار استاد صدیقی ملموس است؟
همه مجسمههایی که استاد صدیقی ساخته مملو از احساس است چون براساس احساسی که بعد از خواندن بیوگرافی و آثار آنها به مجسمهساز القا شده سر و شکل گرفتهاند؛ مثلا وقتی مجسمه خیام را در پارک لاله میبینم فکر میکنم زنده است و میخواهد کتابی که دستش گرفته را کنار بگذارد و لباسش را مرتب کند. یا وقتی مجسمه سعدی را میبینم بسیاری از اشعار سعدی در ذهنم تداعی میشود چون قیافه و ریش تنکی که باید رندی سعدی را نشان بدهد در چهره و مجسمهاش مستتر است. این موضوع خیلی برای استاد صدیقی اهمیت داشت.
صدای چکشهایش برایمان لالایی بود
ابوالحسن صدیقی قبل از عزیمت به پاریس و رم، آثار ماندگاری از جمله مجسمه سعدی و ابنسینا را در کارگاه خانگیاش خلق کرد و اعتقاد داشت به همین دلیل مجسمههایش حس خوبی را به مخاطب القا میکند. نوشیندخت صدیقی از اصرار استاد برای همنشینی با همسر و فرزندانش حین انجام فعالیتهای هنریاش میگوید: «وقتی به یوسفآباد آمدیم 12سالم بود. پدرم یکی از اتاقها را به کارگاه تبدیل کرد و اتاقهای من و خواهر و برادرها حول آن بود. پدرم میگفت دوست دارم هنگام کار کردن، صدای جیغ و داد و حتی دعوا و یکی به دوی فرزندانم را بشنوم چون معتقد بود حس خوبی به کارهایش القا میشود. وقتی از انجمن آثار ملی، سفارش ساخت مجسمه یکی از مفاخر فرهنگی را دریافت کرد و باید به رم میرفت، پیش شرطش این بود که همسر و فرزندانش کنارش باشند. انجمن زیر بار پرداخت هزینه اعزام ما به رم نرفت و به همین دلیل پدرم سفارش را نپذیرفت تا اینکه سرانجام با رفتن ما به ایتالیا موافقت کردند». ابوالحسن صدیقی در دوران طولانی فعالیت هنری از همراهی خانوادهاش بهره برد و بسیاری از آثار ماندگار او محصول رابطه عاشقانهای است که بین او و همسر و فرزندانش برقرار بوده؛ «پدرم از طلوع آفتاب به کارگاه میرفت اما هرگز پیش نیامد که مادرم بابت سر و صداها و صدای چکش اعتراض کند چون همه ما میدانستیم کاری که «باباجون» انجام میدهد بهترین کار دنیاست. بین پدر و مادرم عشق فراوانی بود و مسائل مالی برایشان اهمیتی نداشت. در جریان جنگ جهانی دوم که در تهران قحطی بود و نان برای خوردن یافت نمیشد، مادرم با زحمت یک گونی آرد کوپنی تهیه میکرد و با چراغ نفتی داخل حیاط نان میپخت تا پدرم دغدغه نان نداشته باشد و به کارش برسد. این مسائل در زندگی یک هنرمند بسیار مهم است. استاد با فرزندانش هم رابطه عاشقانهای داشت. شبها هنگام خواب به کارگاه باباجون که برق نداشت میرفتیم و شب بخیر میگفتیم و با صدای دنگ دنگ چکشهای او میخوابیدیم. هنوز هم بعد از این همه سال فکر میکنم صدای چکشهایش برایمان لالایی بود».